فرخنده بهارلو رزمنده دفاع مقدس در بیان خاطرات خود از جبهه چنین نقل میکند: در اتاق عمل بودم بعد از آن وارد ریکاوری و بعد وارد رختکن شدم و لباسم را عوض کردم، صدایی شنیدم که مدام تکرار میکرد کمک، گفتم بچهها یکی کمک میخواهد آنها گفتند بهارلو چه میگویی ما چیزی نمیشنویم. قسم خوردم که صدایی میشنوم و کسی نیاز به کمک دارد بعد بیاراده به سمت بخش و به دنبال صدا رفتم دیدم یک مجروح بر روی تخت است کنارش ایستادم او شیشه چلسیوپ داشت (یک شیشه دارای شلنگ که یک سر آن در شیشه و سر دیگرش در پهلو بیمار قرار داشت) زمانی که فرد خونریزی داخلی کند خون در شیشه ریخته میشود و پرستاران متوجه میشوند او دچار خونریزی داخلی شده ما یاد گرفته بودیم اگر بیمار نفس بکشد در آن سر شلنگ که داخل شیشه است حباب بالا و پایین میرود و اگر این اتفاق نیفتد او دچار مشکل شده است.
سمت بالشت او ایستادم تا به او بگویم یکنفس عمیق بکش که متوجه شدم او میگوید خواهر کمک؛ باوجود اینکه فاصله اتاق عمل تا بخش زیاد بود من صدا را درست شنیده بودم؛ متوجه شدیم دچار خونریزی داخلی شده او را سریع به اتاق عمل بردیم. فردا دوباره همین صدا را شنیدم و به همکارانم گفتم، آنها به من گفتند تو دیوانه شدهای باز هم به دنبال صدا رفتم و آنجا بیماری را مشاهده کردم که نیاز به کمک داشت به او هم کمک کردم.
سربازی که از ناحیه شکم مجروح شده بود پس از عمل جراحی وارد بخش شد، بالای سرش رفتم؛ باید بهجای آب فقط به او سرم تزریق می شد، برق بیمارستان قطع بود به من گفت خواهر تشنهام کمی به من آب بده. پاسخ دادم شکم شما عمل شده نمیتوانم به شما آب بدهم دچار عفونت میشوی، به اتاق عمل که دارای برق اضطراری است رفتم و تکهای باند برداشتم؛ آن را خیس کردم و دور لبش کشیدم و به او گفتم زبانت را دربیاور تا آن را روی زبانت بکشم یکدفعه باند را از دست من قاپید و آن را مک زد برای اینکه او را بترسانم تا دیگر این کار را انجام ندهد به او گفتم هرگز دیگر برای شما این کار را انجام نمیدهم. گفت خواهر به خدا تشنه بودم مرا ببخش. بعد من به اتاق عمل رفتم. میخواستند او را به بیمارستان ماهشهر اعزام کنند، دوستانم گفتند او سرم را درآورده و آن را سرکشیده بود و به شهادت رسید. برخیها میگفتند در بیمارستان سرم را خورده و برخیها هم میگفتند در مسیری که او را به بیمارستان منتقل میکردند این کار را انجام داده است. با شنیدن این خبر دلم سوخت نام و نشانی از او نداشتم، خیلی دوست داشتم مزار او را پیدا کنم و به آنجا بروم و از او عذرخواهی کنم.
نمیدانستم خانوادهام به کدام شهر مهاجرت کردند
پدرم که بازنشسته شد قبل از محل پل آبادان-خرمشهر در یکخانه ساکن شدیم هر روز از آنجا به مسجد پیروز میرفتم، با آغاز جنگ در سال ۱۳۵۹ خانوادهام از این شهر مهاجرت کردند؛ اما من در این مسجد برای کمککردن ماندم، عدهای از خواهران برای رزمندگان غذا درست می کردند و برخی ظرفها را میشستند. بعضیها مثل من هم میوههای مختلف را داخل کارتون بستهبندی و تعداد میوهها را بر روی کارتنها مینوشتند. رزمندگان که برای بردن غذا به مسجد میآمدند به همراه غذا برای آنها میوه میگذاشتیم. یک روز برادرانی که در مسجد خدمت میکردند به ما گفتند نیروهای بعثی در حال نزدیکشدن به آبادان هستند باید از اینجا بروید، روز بعد ما را با یک اتوبوس از مسجد بیرون بردند، هوا تاریک بود اما راننده نمیتوانست چراغهای ماشین را روشن کند چون عراقیها اتوبوس را میدیدند به همین خاطر یکی از برادران پیاده راه میرفت و اتوبوس به دنبال او حرکت میکرد. تا اینکه در اطراف یکی از روستاهای آبادان با چند مجروح روبرو شدیم، آن ها را هم می خواستن از آبادان بیرون ببرند به ما گفتند قرار است از راه دریا هاورکرافت بیاید شما را هم تا ماهشهر میبرد (هاورکرافت مثل یک تانک بود می گفتند توی آب و خشکی حرکت میکند) متأسفانه نیامد یکی از برادران گفت تا صبح کنار شما میمانیم تا هاورکرافت یا هلیکوپتر بیاید اگر هم نیامد مجبورید به آبادان برگردید و اسلحه در دست بگیرید و از خودتان دفاع کنید.
من نمیدانستم خانوادهام به کدام شهر مهاجرت کردند، در این مدت با زهرا فرح نژاد در مسجد قدس آشنا شدم. با او به قم منزل خانم دشتی یکی از خانمهای متدین که قبلاً در مسجد پیروز آبادان بود، رفتیم و یک هفته آنجا ماندیم. یک خانم که نمیدانم از اقوام یا مستأجر خانم دشتی بود برای درستکردن زیپ ساکش به بازار رفتیم بعد از آنجا برای اقامه نماز جماعت به مکان دیگری رفتیم، صورتم را که برگرداندم ضریح حضرت معصومه (س) را دیدم به او گفتم نمیگویم ما را به آبادان برگردان هر طور که صلاح میدانی اما تو را به حق برادرت قسم می دهم اگر واقعاً در آبادان به ما احتیاج دارند خودت ما را به آنجا برگردان، در راه بازگشت چند نفر گفتند ما از هیئت برای دیدن خانم دشتی به اینجا آمدهایم، به دوستم زهرا گفتم به راهآهن برویم اگر قطار بود به آبادان برویم یکی از آقایان گفت ساک خود را بیاورید، سوار بر قطار شدیم در واگن یک آقا جلوی من ایستاد سر من که روبهپایین بود فقط پای او را دیدم. بعد رفت بالا سمتی که ساک و چمدانها را میگذارند. از او پرسیدم شما آقای بهارلو را میشناسید، اندیمشک بودیم به ما گفت به سپاه بروید و بگویید برادر موسوی ما را فرستاده است، آنجا رفتیم وقتی نیروهای سپاه ما را دیدند گفتند خدا شما را فرستاده، مقدار زیادی دارو بر روی زمین ریخته بود به ما گفت بیایید داروها را از هم تفکیک کنید.
به خواهران گفتم از حضرت معصومه خواستم که بروم آبادان. هر کس میخواهد با من بیاید. یکی از رزمندگان ما را با ماشین به جایی که هلیکوپتر ایستاده بود، برد. دوستم گفت میگوییم امدادگر هستیم از او خواستم این حرف را نزند؛ چون من حتی بلد نبودم یک آمپول بزنم اگر از ما بخواهند یک آمپول تزریق کنیم چه کار کنم پاسخ داد نه نمیپرسند سوار هلیکوپتر شدیم به ماهشهر رفتیم بعد در یکی از روستاهای آبادان ایستاد. از آنجا با ماشینهای سپاه که در حال عبور بودند به سمت لنج رفتیم تا خود را به آبادان برسانیم.
آنجا بهجای پله یکبند به اسکله بسته شده بود بند را گرفتم و به پایین رفتم تا به یکتخته باریک که فقط میشد روی آن بایستم رسیدم، بهصورت کتابی از روی آن تخته عبور کردم تا به لنج رسیدم بعد از رسیدن به آبادان با دوستم به سمت مسجد پیروز رفتیم همه از آنجا رفته بودند.
کار بهصورت تجربی در بیمارستان تا دستیار پزشک شدن
چون همیشه در این مسجد برنامههای فرهنگی و کلاسهای آموزشی برگزار میشد بچهها همدیگر را میشناختند دوستم در اطراف مسجد یکی از دوستانش را دید. او گفت پسرعموی من پاسدار است به او میگویم سفارش شما را به بسیجیهایی که در بیمارستان آرین است کند از این طریق ما برای کمک وارد این بیمارستان شدیم مدتی در اورژانس و پس از آن ۲ تا سه ماه در بخش کار کردم و بعد برای کمک به پزشکان به اتاق عمل رفتم. در روزهای نخست که وارد اتاق عمل شدم یکی از رزمندهها که بر اثر ترکش از ناحیه پا مجروح شده بود پای راستش را از بالای ران و پای مجروح دیگر را از مچ قطع کردند.
در اتاق عمل ماندگار شدم و در کارم بسیار متبحر شدم تا جایی که یکی از پزشکان گفت که من در جراحی به او کمک کنم، زمانی هم که کاری در اتاق عمل نبود برای کمک به پرسنل بیمارستان وارد بخش میشدم. یکدفعه از بلندگوی بیمارستان اسم مرا صدا زدند، به من اطلاع دادند دکتر گفته میخواهد عمل جراحی انجام دهد و خواسته شما به او کمک کنید، یک ترکش در ساق پای یک رزمنده ۱۵ساله رفته بود که من به دکتر در درآوردن آن ترکش کمک کردم.
تیر کنار قلبش خورده نمیتواند فریاد بکشد
از مشهد برای ما مجروح آوردند متخصصان مختلفی در اتاق عمل بهنوبت مجروحان را عمل میکردند یکی از رزمندگان که پایش مجروح شده بود از شدت درد فریاد میکشید وقتی از کنار او رد میشدم میگفت خواهر من غریبم چرا به من توجه نمیکنید، فکر میکرد ما به انتخاب خود بیماران را به اتاق عمل میبریم درصورتیکه وقتی نوبت عمل هر پزشکی میشود مجروح مربوط به تخصص او را به اتاق عمل میبردیم، مجروحی که کنار او بر روی تخت دراز کشیده بود ساکت بود میخواستم او را به اتاق عمل ببرم که آن مجروح دوباره فریاد کشید و گفت خواهر من اینجا غریبم چرا جواب من را نمیدهید؛ این که صدایش درنمیآید چرا او را برای عمل میبرید به او گفتم این مجروح هم دوست دارد مثل تو فریاد بکشد؛ اما تیر کنار قلبش خورده نمیتواند داد بزند؛ چون تیر تکان میخورد و به قلبش بیشتر فشار میآید با شنیدن این حرف با صدای بلند گفت: «خواهر من چیزیم نیست او را به اتاق عمل ببرید»
گمکردن آدرس خانه پدرم در مسیر شیراز
در تمام طول جنگ در آبادان برای کمک به رزمندگان ماندم و از سال ۱۳۵۹ تا سال ۱۳۶۲ از خانوادهام خبری نداشتم بعد از ۳ سال پسرعمویم که اکنون شوهرخواهرم است از آلمان آمد و نزد خانوادهاش در شیراز رفت. وقتی به آبادان آمد به من گفت که ناصر برادرت را دیدم خانوادهات در شیراز هستند و آدرس خانه را به من داد. من به شیراز رفتم؛ اما در راه آدرس را گم کردم مجبور شدم به خانه دوستم زهرا فرح نژاد بروم و تا فردا بعدازظهر که پدرش از سرکار می آمد خانه آنها بمانم تا بتوانم آدرس خانه پدرم در شیراز را از او بگیرم؛ چون او قبلاً نامه مرا به دست خانوادهام رسانده بود و میدانست آدرس محل زندگیشان کجاست، آدرس را از او گرفتم و به خانه پدرم رفتم آنها به اصفهان رفته بودند و برادرم هم قصد داشت با همسرش به ماهعسل برود. به او گفتم میخواهم با یک جانباز ازدواج کنم گفت به آقا بگو هر چه او تصمیم بگیرد، بعد از اینکه مادرم به خانه آمد به او موضوع را گفتم تا به پدرم بگوید، یک روز که پدرم در حال گرفتن وضو بود به من گفت شنیدهام میخواهی با یک جانباز ازدواج کنی. گفتم بله آقا، پاسخ داد من حرفی ندارم هر چه خودت تصمیم بگیری، برایش احترام خاصی قائل بودم پای او را بوسیدم گفت مهریه را چقدر بگویم گفتم آنها هم مثل ما جنگزده هستند و فقط با لباس تنشان از آبادان بیرونآمدهاند؛ چیزی ندارند گفت باشه و برای پشت قباله ۱۰۰ هزار تومان در نظر گرفت، تلفنی به خانواده همسرم اطلاع دادم که به خواستگاری بیایند آنها به خانه ما آمدند و این ازدواج صورت گرفت.
پاره شدن گوش بر اثر صدای انفجار
یک روز دوستم به من گفت همیشه در بیمارستان هستی بیا با هم بیرون برویم، نزدیک بیمارستان بودیم که دشمن آنجا را با خمپاره زد، یکبار هم میخواستم به خانه عمویم پشت ژاندارمری بروم که باز آنجا خمپاره زدند و هر دو بار از شدت صدای خمپاره به گوشم آسیب رسید، بار دیگر هم منتظر ماشین بودم خودروهای سپاه از خرمشهر به آبادان میرفتند ما هم سوار این ماشینها شدیم و برای خرید به بازار رفتیم بعثیها در بازار خمپاره زدند و پرده گوش سمت چپم بر اثر صدای انفجار پاره شد، من تا سالها نمیدانستم که شنواییام دچار مشکل شده اما با بالارفتن سن متوجه این موضوع شدم. عصبهای کف دستهایم هم بر اثر کار زیاد در بیمارستان آسیب دیدند، آنها را عمل کردم و اکنون ناگزیرم برای نوشتن خودکار را با ناخن انگشت شصت دست چپم بگیرم.همسرم بر اثر عوارض ناشی از مجروحیت به شهادت رسید
بعد از جنگ همسرم به استخدام شرکت نفت اهواز درآمد و ما به این شهر آمدیم، همسرم علاوه بر اینکه از ناحیه پا دچار قطع عضو شده بود، ترکش به شکمش اصابت و رودههایش مشکل پیدا کرده بود و به سرطان روده مبتلا شد. ما اردیبهشت ۱۳۶۲ ازدواج کردیم و همسرم عبدالحسین راضی نژاد ۲۱ فروردین سال ۱۳۸۹ بر اثر عوارض ناشی از مجروحیت به فیض شهادت نائل شد او را در اهواز به خاک سپردیم و من در این شهر ماندگار شدم. حاصل این ازدواج دو فرزند پسر و یک دختر است پسرانم تحصیلات دانشگاهی دارند و دخترم مدرک خود را در یکی از رشتههای پزشک عمومی اخذ و پس از ازدواج با پسرخواهرم به آلمان رفت و در آنجا در حال گرفتن تخصص در یکی از رشتههای پزشکی است.
نظر شما