به گزارش ایرنا، نونوار و شادمان غروب خورشید را به انتظار نشسته بودم، عیدی گرفتن از خود عید هم شیرین تر بود و گرفتن عیدی دلخواهم صبر و قرار از نوجوانی ام می ربود.
مادر با اصرار من از گره زدن دستمال ابریشمی پدر و چارقد خودش شال زیبایی برایم درست کرده بود. چند بار شال را وجب کردم مبادا کوتاه باشد و دست مشهدی خلیل به آن نرسد.
هوا گرگ و میش شد و من در اولین شب عید نوروز سال ۱۳۵۵ زودتر از بقیه جوانان روستا خودم را برای آیین «شال اندازی» مهیا کردم.
شال اندازی یا همان «شال سالماق» ترک زبانان همدان و «شال دورکی» کردهاست.
بر بام خانه مشهدی خلیل رسیدم کنار «باجا» زانو زدم و شالم را آویزان کردم و از باجا به دستان مشهدی خلیل چشم دوختم.
همه خانه های روستا باجا داشتند دود تنور از این روزنه خارج می شد و نور آفتاب داخل؛ وجود باجا برای همه خانه ها لازم بود و فایده های بسیاری داشت. اصلا اگر باجا نبود شال اندازی هم نبود!
صلوات بلند و طولانی مشهدی خلیل از فکر روزنه پرخاصیت سقف های کاهگلی بیرونم کشید، چشمهایم را درشت کردم، مشتی کشمش و یک تخم مرغ رنگ شده و سکه گوشه شالم بسته شد و تکانی خورد.
اما من شال را بالا نکشیدم با صدای بلندتری گفت: «چَک الله مَطلبین ویرسین» (بکش خدا آرزویت را برآورده کند) و من ساکت و بی اعتنا کنار باجا نشسته بودم ... .
جوان های روستا همه آمدند، شال انداختند، هدیه گرفتند و با شعفی وصف ناپذیر راهی بام خانه ها و «باجا» های دیگر شدند.
محتوای درون شال هم فال بود و هم تماشا؛ اگر هدیه، تکه ای نان باشد نشانه رزق و روزی فراوان، شیرینی نشانه شیرین کامی و شادمانی، گردو نشان طول عمر و بادام و فندق گویای سرسختی و استقامت در برابر دشواری ها و کشمش هم نماد پرآبی و پربارانی در سال جدید بود.
گاهی صاحبخانه با شال انداز مزاح کرده و بر سر شالش جاروی کوچکی میبست که نشانه تنگدستی اهل خانه بود. و من و شالم همچنان بر لب باجا ستاره های آسمان را می شمردیم و از خدا می خواستم مشهدی خلیل را راضی کند.
چند ماه پیش صفحاتی از کتاب داستان «اشک های عشق» را برلب طاقچه خانه مشهدی خلیل خوانده بودم و التماس های مکرر من برای گرفتن کتاب بی فایده بود و مشهدی خلیل خسیس راضی نمی شد کتاب را به من بدهد؛ شال اندازی بهترین راه برای بدست آوردن آن کتاب کوچک بود.
آیین شال اندازی کم کم به انتهایش رسیده بود و هدیه ها ته کشیده و جوانان روستا به مرادشان رسیده بودند، به غیر از من که سمج و ساکت نشسته بودم.
سماجت من مشهدی خلیل را وادار کرد گوشه شالم را به دست اقدس گره بزند و به شوخی گفت: نکند خواستگار اقدسی؟ بیا این هم یگانه دختر ما و همه اهل خانه با او خندیدند.
اینگونه مرسوم بود اگر پسری خواستگار دختری بود و جواب رد می شنید، شب شالگردانی بر بام خانه آنها می رفت و آنقدر شال آویزانش را در باجا نگه می داشت تا پدر دختر، گوشه شال را به دست دختر می بست و به یمن سال نو با خواستگاری موافقت می کرد. اما من که خواستگار نبودم!
اصرار و تکان های مشهدی خلیل برای بالا کشیدن شال پر از تنقلات بی فایده بود و همسرش را به کمک طلبید، ماه سلطان با دقت شال مرا نگاه کرد و گفت: شناختمش این رضا پسر میرزا مطلب است و مشهدی خلیل با شنیدن اسمم از ته دل خندید و گفت: می دانم چه می خواهد! ولی من این کتاب را نمی دهم. مشهدی خلیل مدام غُر می زد؛ امان از بچه های این دوره و زمانه و ... .
و من هراسان و لرزان چشمی به شال داشتم و چشمی به لبه پشت بام که مبادا مشهدی خلیل به سراغم بیاید.
کنجکاوانه سرم را بر گردی باجا چسباندم که ناگهان صورت رنگ پریده من و چهره نورانی مشهدی خلیل رخ به رخ شد و خجالت زده با خودم می اندیشیدم که: باجا خیلی هم چیز خوبی نیست!
آمدن چند نفر از همسایه ها برای عید دیدنی ترس و دلهره ام را کم کرد، روبوسی و تبریک و شاد باش آنها من را هم خوشحال کرد؛ همگی با صدای بلند سالی پرباران و برکت طلب کردند و گل شادی بر لبهای همه شکفت.
ماه سلطان با زحمت سبدی از تخم مرغ رنگ شده روی دستهای به چروک نشسته اش نگه داشته بود و به هر کدام از مهمان ها یک تخم مرغ عیدی می داد.
این تخم مرغ ها نوید بازی های پسرانه را در کوی و برزن روستا می داد. اما شال من همچنان وسط زمین و آسمان خانه شلوغ مشهدی خلیل معلق مانده بود.
نوه تازه متولد شده ننه گرجی را هم آوردند تا مشهدی خلیل که بزرگ روستا بود، اذان و اقامه در گوشش نجوا کند و نامی زیبا بر او بگذارد.
نوزاد درون چند لایه پتو و لباس آبی پیچیده شده بود و مهره درشت چشم زخم که بر گردنش آویزان بود از دریچه باجا به زیبایی می درخشید.
پاسی از شب گذشته بود، خانه مشهدی خلیل از قیل و قال افتاده و خواب بر چشمان من و شال خسته ام چیره شده بود.
ماه سلطان رگ خواب شوهرش را خوب بلد بود و با چند جمله، آبی بر آتش لجاجت مشهدی خلیل نشاند.
گویی قسمت این بود که عیدی ام را از دستان مهربان عمه روستا بگیرم؛ ماه سلطان گره گوشه شالم را باز کرد و کتاب را روی هدیه های قبلی بست و با صدایی مادرانه گفت «مبارکین اولسون بالام» (مبارکت باشد پسرم) و من شادمان با یک حرکت شالم را از باجا بیرون کشیدم.
تنها سهم من از شالگردانی آن سال همان کتاب بود و هنوز هم به یاد خاطره شیرین شال اندازی و مشهدی خلیل و ماه سلطان که دستشان از دنیا کوتاه شده به بچه های فامیل کتاب عیدی می دهم.
خاطره گویی حاجی رضا به انتها که می رسد دستی به صورتش می کشد و ما تازه متوجه پهنای اشکی که صورت پیرمرد را نمناک کرده می شویم.
با آهی و جمله ای حرفهایش را تمام می کند: خداوند رحمتشان کند چه آدمهای خوبی بودند و چه رسم های قشنگی داشتند.
اگر چه در پس نفوذ فرهنگ شهری و تغییر شکل و شمایل خانه ها و بسته شدن دریچه های باجا، نفس های شال اندازی به شماره افتاده، اما باز هم شنیدن خاطراتش برای ما که بر گرد پدر بزرگ هایمان در کنار سفره هفت سین حلقه زده ایم شیرین و گوارا است. به ویژه امسال که حاجی رضا به لطف ازدواج دخترش با یکی از پسران خانواده به جمعمان اضافه شده است.
نظر شما