در ادامه اين گزارش مي خوانيم: مغازهداران كركرهها را بالا ميزنند و بارها را خالي ميكنند. شاگردمغازهها با شروع روز، آسفالت پيادهرو جلو فروشگاهها را آب و جارو ميكنند. بهتدريج پيادهروها پر ميشوند از كارمنداني كه به سوي شركتها و دفاتر ميروند. همچنان كه روز روشن ميشود، ميدان تجريش از انبوه جمعيت و ماشينها متورم ميشود. جريان حيات نيرو و شتاب بيشتري ميگيرد و تجريش آكنده از جمعيت ميشود.
از پايانه آغاز ميكنم. بازار تاريخي تجريش را كه بيرون ميآيي، هارموني از رنگها چشمانت را به خود ميخواند. پايانهيي پر از اتوبوسهاي رنگارنگ. تجريش سراسر ناله است. پيرمردي به زائران امامزاده گندم ميفروشد. زني رمال، فال ميگيرد و ناله ميكند: «فالِ توُ بگيرُم عاموُ» و عابراني كه با شتاب، بيتفاوت از كنار اين همهمه ميگذرند.
از منطقه يك تهران[تجريش]در شمال ميخواهم به جنوبيترين نقطه اين مسير[ميدان راهآهن] سفري آغاز كنم. سوار اتوبوسهاي خط هفت؛ تجريش-راهآهن ميشوم. كمر اتوبوس خم ميشود. ميدان تجريش را دور ميزند و وارد خيابان وليعصر ميشود.
وارد وليعصر كه ميشوي، ذهنت به عقب برميگردد. به روزگار آن قزاق بلندپرواز. چنارستاني باشكوه كه ضخامت و سنوسال درختانش، روايتگر ژرفاي تاريخ اين خيابان است. درختاني كه ظهور دو حكومت را به خود ديده و سر كهنسالي فرود آوردهاند و شاخههاي آنان هنوز براي ديدن آينده سرك ميكشند.
صبح است. تابش زرد و بيجان خورشيد از لابهلاي شاخهها و برگها خود را به زمين ميرساند. نخستين ايستگاه پياده ميشوم. دو نهر آب در هر دوطرف در ترنماند و دو رديف درخت چنار كه چروك روزگار بر تن پيرشان پيداست، از ابتدا تا انتها، آن را از ديگر خيابانهاي تهران متمايز كردهاند. از همين ابتدا ماجراجويي شروع ميشود. دنبال نقطهيي ميگردم كه آب نهرهاي وليعصر، از آن طرف رو به تجريش ميرود (خ يكتا) و از طرف ديگر رو به پارك وي سرازير ميشود. نقطه تقسيم آب. كدام خيابان را ميشناسيد كه نهرهايش هم بالا برود و هم پايين؟!
آذرماه 95 است. پيادهروي در خنكاي انتهاي دره دربند و صبحي پاييزي روحنواز است. قدم زدن در لابهلاي درختان، توده آدمها، اتومبيلها، اتوبوسها و ساختمانها لذتبخش است. كنجكاوانه به خريداراني كه در مغازهها و در پيادهروها بر سر قيمت با فروشندگان چانه ميزنند، نگاه ميكنم. جلو مغازهها و پاساژها «پرسهزنان» سرشان را ميچرخانند و خودشان را در شيشه ويترينها نگاه ميكنند. چشمهاي عابري برچسب قيمتها را ورانداز ميكند. از كنار دكه گلفروشي رد ميشوم. رايحهيي سرمستكننده آميخته با اندكي نم، حوالياش شناور است. امالخيابان خاورميانه. نگين پايتخت. كدام زيبايي و شكوهي است كه اين خيابان از آن بيبهره باشد؟
خيره به سايههايي كه دنبال آدمشان ميروند، همچنان قدم ميزنم. از تجريش تا پاركوي درختان مسير با فاصله اندك، دستنخورده باقي مانده و فضايي شكوهمند به خيابان بخشيدهاند. پاركوي سوار اتوبوس ميشوم. لحظهيي كه دو اتوبوس از كنار هم ميگذرند، در توقفي كوتاه تو گويي زمان ميايستد. نگاه مسافران دو اتوبوس در چهره همديگر قفل ميشود. پنجرههاي اتوبوس، نگاههاي انبوه مسافران را قاب ميكند. چنانكه نمايشگاهي؛ يك لحظه چندين پُرتره را با فيگورهايي خاص ميبيني. اتوبوس كه ميرود همه اينها از نگاهت جدا ميشود.
به سمت راهآهن، ايستگاه به ايستگاه، اتوبوس چنان متورم از مسافر ميشود كه در ايستگاه ونك جاي آويزان شدن نيست. بدنها در همديگر تنيده شدهاند. نفس مسافران روي صورتها فرو ميآيد. حوالي ما بوي سير همه جا را ورداشته است. مثلا عرق، بوي خوب فضاست. بعيد است در تهران زندگي كني و مسيرت به خيابان وليعصر نيفتد. خياباني كه يكي از ستونهاي ارتباطي در مسيرهاي تهران است. ستوني كه سقف پرحجمترين مسير ارتباطي روزانه و شبانه مردم تهران را به تنهايي نگهداشته است و نقشي استثنايي در جابهجايي نيروي كار دارد. آن هم در زماني كه اهميت توسعه وسايل حملونقل عمومي به ويژه اين روزها كه ترافيك و آلودگي هوا همه ابعاد زندگي مردم را در سيطره خود گرفته بيش از هر زماني نمايان است. وليعصر ستون فقرات تن تهران است. وليعصر نوعي جهتگيري و حس تعين مكان در كل شهر به آدم ميدهد.
اتوبوس اين امكان را برايم فراهم ميكند تا با مسافران به مصاحبت بنشينم. براي بعضي از مسافران، وليعصر معنايي جز يك خيابان معمولي مانند اكثر خيابانهاي تهران ندارد. حتي كساني كه سالهاست در تهران زندگي ميكردند، خبر نداشتند كه وليعصر ثبت ملي شده است يا اينكه بزرگترين[18كيلومتر]خيابان ايران و خاورميانه است. تركيب جمعيتي عابران در مسيرهاي مختلف خيابان متفاوت است. در گفتوگوهايي كه با مسافران انجام دادم، بودگي آنها در حوالي وليعصر چنين است:
31سال ساكن تهران بوده اما به گفته خودش بيش از دو بار چشمش به برج آزادي و برج ميلاد نخورده است. آقاي نجفي 49 ساله است و در خيابان وليعصر بوتيك لباس دارد. وقتي كه با شور و هيجان از جلوههاي تهران ميگفتم، با ژستي و با حالتي بيتفاوت شانههايش را بالا ميانداخت، يك طرف لپش را باد ميكرد و از گوشه لبش پوف طولاني و بيحوصلهيي ميكشيد. ساكن وليعصر بوده اما كاملا با روح اين خيابان بيگانه است.
وليعصر، عابران ديگري دارد كه همواره در آن احساس موقت بودن، دارند. در شهر خودش دل به زندگي نميدهد. ميگويد تمام امكاناتي كه ميخواهم در تهران است. وليعصر مسير روزانه اوست. عباس 38 سال دارد. ميگويد 5 سالي ميشود كه در اين مسير هستم. به قول خودش«تمام جوانياش در اين مسافرخانه بزرگ در تدارك رفتنوآمدن بوده است.»
اما كسان ديگري هستند كه روح شهرشان در آنها حلول كرد با آن درآميختند و همراه آن بزرگ شدهاند. خاطراتشان با شهرشان مشترك است؛ در تبوتاب رويدادهاي تاريخي با هم پر از اضطراب و شور و هيجان بودهاند. شهر برايشان موجودي «زنده» است. آنها زبان و فرهنگ و شخصيت او هستند. خانم پروانه از قديميهاي خيابان وليعصر است كه در لحظهلحظه تغييرات اين مسير حضور داشته است. از تاريخ پر فرازونشيب اين خيابان و از رويدادهاي رفته بر آن ميگويد. هر روز صبح با بي.آر.تي. به پارك ملت ميآيد و ورزش ميكند. 63 سال دارد. ميگويد: «در جايي مثل وليعصر است كه ميفهمم در تهران هستم. تمام شهر را بههم ريختند و هيچ خاطرهيي از مكانهاي قديمي براي آدم نگذاشتند.»
پارك ساعي از اتوبوس پياده ميشوم و زماني از مسير را ميهمان پاهايم، به مصرف لحظهها در وليعصر با همعصرانم ميپردازم. در همهمه جمعيت پيادروها يك عيشجمعي نهفته است، وقتي در انبوه بدنها غوطهور ميشوي. لذت بردن از جمعيت خود، هنري است. اما در ميان اين سرور همگاني در پيادهروها، سپوري خسته تكيه داده به درختي، نگران به عابران، نميداند چگونه انزوايش را با انبوه مردمان پر كند و به همان اندازه هم نميداند چگونه در ميان جمعيت تنها باشد. طوري كه انگار از سياره ديگري آمده باشد، نميتواند با اين جماعت وصلت كند. حلزوني محبوس و محصور در لاكش. بيگانهيي در انبوه تنهايي خويش.
خيابان فاطمي را رد ميكنم. لنگه كفشي[پوتيني] سوخته، بازمانده در لاي نردههاي پنجرهيي زنگزده، روي ديوار قديمي و نقاشيشده منتهي به پيادهرو، خود حكايتي است به درازاي تاريخ منازعات رفته بر اين خيابان. تغيير نام[اميريه، مصدق، پهلوي و وليعصر] چندباره آن نشان ميدهد كه ساحتي براي وقايع تاريخي-سياسي بوده است. به ميدان مبهم وليعصر ميرسم. دورش را با تابلوهايي هنري حصار موقت كشيدهاند. يعني فعلا نبايد ديده شود. اما من از لاي تابلوها نگاه ميكنم. وسطش جرثقيلي به نيابت از فوارهها قد برافراشته است. داستان اين ابهام را از كارگري ميپرسم. ميگويد: «قرار است ساختماني سه طبقه و تجاري كه بخشي از آن ايستگاه مترو است، احداث شود.» قرار است به جاي ميدان فواره، بنايي تجاري بالا برود. به قول شيده لالمي (روزنامهنگار): «همان فوارههايي كه وقتي روز به ميانه ميرسيد و آفتاب شهر داغ ميشد، قطرههاي آب بيشمار را در هوا ميپراكند. عابران در كنار اين فواره راه ميرفتند و مغازهداران درهاي مغازههايشان را نيمهباز ميگذاشتند تا شميم هواي خنك و بوي خاك نمخورده به مشامشان برسد. چندين نسل از آدمهاي اين شهر اين ميدان را با همين فضا و با همين خاطرهها زندگي كردهاند.»
نصب بنري با محتوا و مضاميني مذهبي-سياسي در ابعاد چندين متر در ميدان وليعصر، خود گواه بر فضاي پروپاگاندايي حاكم بر اين خيابان است. خيابانرسانهيي به وسعت شمال تا جنوب تهران كه براي تبليغات توليد فضا كرده است.
طرفاي عصر به چهارراه وليعصر ميرسم. عصرهاي وليعصر، عصر«نمايش» است. تهرانيها به اينجا ميآيند تا ببينند و ديده شوند. اواخر بعدازظهر و اوايل شامگاه حيات پوياي خيابان به ساعتهاي اوج خود ميرسد. وليعصر در خيل مردمان شيكپوش و ظاهرا شيكپوش غرق «نمايش» ميشود. صورتهايي آراسته با بهترين و غليظترين وسايل آرايشي. موهاي مجعد، وزوزي، صاف؛ موهاي بسته و بلند مردانه. سبيلهاي تاخورده و شگفتانگيز، تنهايي معطر به خوشبوترين و گرانترين عطرهاي پايتخت. بدنهايي ملبس به شيكترين و مجلسيترين لباسها. مانتوهايي با مدرنترين ديزاينهاي روز. كت وشلوارهاي براق و كفشهاي چرمي و ورونيكا. جمعيتي كه با امر«ديده شدن» رابطهيي مستقيم دارد. اين چهارراه، راوي جامعه نمايش«گي دوبور» و تحقق اين جمله اوست. «نمايش آن لحظهيي است كه مصرف به درجه اشتغال كامل زندگي روزمره رسيده باشد.»
پيادهروهايش؛ چه گامهاي بيشماري اثر خود را بر آنها نهادهاند. كفشهاي چرمي و وروني يك تكنوكرات، چكمههاي كارگران شهرداري، پوتينهاي گلگشاد يك سرباز، دمپاييهاي مينياتوري و ابري دخترانه، شمشير دراز ستوانهاي پهلوي تقتقكنان روي سنگفرش آن. چه روزگاراني و چه آدمهايي را جابهجا كرده است؛ وليعصر؟!
چهارراه وليعصر تجليگاه و تداعيكننده اين جمله«فيروزه دوما» در كتاب «لبخند بيلهجه» است. «تهران پر از غريبههاي هميشه در شتاب است.» چيزي آنها را مجبور به عجله و شتاب براي رفتن ميكند. زندگي آنها را به اين طرف و آن طرف هل ميدهد. چهارراه وليعصر در عين اينكه مردمان را با هم رودررو ميكند اما در همان حال آنها را با چنان نيروي از كنار هم عبور ميدهد كه هركس به سختي ميتواند، ديگري را دقيق بنگرد. پيش از آنكه بتواني نگاه خود را به كسي معطوفسازي ديگر از آن شبح خبري نيست. شتاب چنان شديد و حاد ميشود كه سطوح تصاوير شبحوار درهم ميشكند. چهارراهي سراسر روندگي، دوندگي و پويندگي است. آدمي در چهارراه وليعصر 50 درصد بيشتر از جاهاي ديگر تنه ميخورد.
وجود تئاترشهر، پارك دانشجو، كتابفروشيها، دارالترجمهها، انتشارات، دانشگاه تهران، تالار وحدت و پليتكنيك و كافي شاپها در حوالي چهارراه؛ اين مكان را به مركز فعاليتهاي مدني و فضاي عمومي شاخص تهران تبديل كرده است. ميتوان گفت كه گرانيگاه جمعيتي، نبض شهر و زون فرهنگي-اجتماعي تهران است. علاوه بر فضاي عمومي دايناميك، آنچه سبب حضور افراد در اين خيابان ميشود، ميل به خاطرهبازي و خاطرهسازي است.
آدم نميداند به كدام سوال سروسامان دهد. اين مسير پر از پرسش است. اجازه دهيد شما را با خودم به زيرگذر بحثبرانگيز چهارراه وليعصر ببرم. فرستادن عابران به زيرگذر چهارراه، موازي با قطع ارتباط بصري بين چهار طرف خيابان و شهروندان است. از پلههاي برقي پايين ميروم. از همين ابتدا با هندسهيي پيچيده و سرگيجهآور مواجه ميشوي كه مسيرت را به بنبست ذهني ميكشاند. معماري زيرگذر، دايره مانند و وسطش دالاني است كه ظاهر گالري به خود گرفته است. زيرگذر، هفت خروجي دارد كه هر يك به مسيري منتهي ميشود. آرايش تابلوها چنان گيجكننده است كه حتما بايد از كسي ادامه مسيرت را بپرسي.
از خروجي تئاتر شهر كه در گوشه جنوبي و سمت چپ خيابان است، بالا ميآيم. اين گوشه از فضاي چهارراه وليعصر را بناي زيباي تئاتر شهر و پارك دانشجو تشكيل ميدهد كه هسته جمعيتش دانشجويان، هنرمندان و پرسهزنان هستند. در همان حال پرسه زنيام وارد يك حلقه مطالعاتي ميشوم. از بچههاي دانشكده علوم اجتماعي دانشگاه تهران هستند. سه تا بچهها را ميشناسم. از روايت جامعهشناسانه آنها در مورد خيابان وليعصر ميپرسم. اميرحسين كه اول از همه حرف ميزند، ميگويد: «در سالهاي اخير چيزي كه در اين خيابان خيلي سروصدا كرده تغيير هويت و تحولات كاربري و تهاتر كردن فضاي آن است. نمونهاش همين چهارراه و ميدان وليعصر. فروش شهر براي تامين منابع مالي و اداري و اجراي پروژههاي شهري و همچنين استمرار آن به مدد تضييع حقوق شهروندي و ساكنان شهر است. عمل به اين سياست در دو دهه اخير چنان قدرتي به بورژوازي مستقل داده كه ديگر مهار زدن به لجام افسارگسيختهاش مستلزم دگرگوني در عمق ساختارهاي اقتصادي و سياسي است.»
مريم با اشاره به ساختوسازهاي بيمورد در اطراف خيابان و با تاييد كردن حرفهاي اميرحسين وارد بحث ميشود: «تقاضاي سفر در طول روز و شب در اين مسير بيشتر از ميسرها و خيابانهاي ديگر است. مسوولان بايد بدانند كه تعريف مگاپروژههايي در اين ابعاد در سطح اين خيابان، هم فضاي عمومي و هم توسعه حملونقل عمومي را با مشكلات جدي مواجه ميكند.»
علي ميآيد توي حرفش: «من اگر چيزي از خيابان وليعصر دوست داشته باشم، همين روح سن و سالدار اين خيابان مخصوصا درختان آن است كه ساختوسازهاي كنار خيابان، درختان را نابود كرده است.»
سارا از زاويهيي ديگر به موضوع نگاه ميكند و ميگويد: «همه اتفاقات سياسي-اجتماعي پيرامون همين خيابان شكل گرفتهاند. اينجا هميشه ساحتي جغرافيايي براي تحولات سياسي تهران بوده است. تظاهرات سياسي، حركتهاي اجتماعي و فرهنگي، گردهماييهاي خاص و…معمولا به مركزيت نقطهيي ديگر در نزديكي ميدان وليعصر[انقلاب يا آزادي]رخ ميدهد كه اين خود اهميت ويژهيي به اين مكان تاريخي بخشيده است.»
سعيد حرفهاي سارا را تكميل ميكند و با نگاهي به سارا ميگويد: «شهرداري تهران براي پرداخت بدهيهاي خود به پيمانكارانش به آنها تراكم ساختماني ميدهد و داراييهايش را در ازاي بدهياش به آنها واگذار ميكند. چيزي كه باعث از بينرفتن سرمايههاي شهر مخصوصا جايي مثل وليعصر ميشود. زمينهايي كه كاربري فضاي سبز دارند، براي شهرداري بسيار سودآور است و به همين دليل شهرداري ابايي از تغيير كاربري فضاي سبز براي فروش و معاوضه آن در ازاي بدهيهايش ندارد.»
از تئوريهاي «ديويد هاروي» و تجربههاي «مارشال برمن» و «هانري لوفر» درباره شهر ميپرسم. علي خيره به معماري تئاتر شهر، انگار چيزي در ذهنش جرقه زده باشد، بحث را پيميگيرد و ميگويد: «سراسر اين مسير مثل دفتر نقاشي شده است. اين سوگوارهيي بر گذشته اين خيابان است. زندان را هم ميشود، رنگآميزي كرد. هاروي ميگويد: شهري كه در تصرف سرمايهداري است، ميكوشد هنر منفعل و مصنوعي را ترويج دهد و شهر را به زور زيبا نشان دهد. شهر از ديدگاه هاروي محل انباشت سرمايه است. سرمايه با گرفتن حق شهروندان از شهر انباشت ميشود.»
از بچهها تشكر ميكنم و از پيادهرو كناري تئاترشهر راهي ميدان راهآهن ميشوم. از تجريش در شمال، وقتي به راهآهن در جنوب حركت ميكني، انگار از يك كشور توسعهيافته به كشوري حاشيهنشين ميروي. اين مسير روايتي آشكار از مركز-پيرامون است. ويتريني براي وضعيت اجتماعي-اقتصادي تهران است. پيادهروهاي پهن و تروتميز، خيابانهاي زيبا، خودروهاي لوكس، مغازههاي چندميليارد توماني، پاساژها و هايپرماركتهاي زنجيرهيي، آپارتمانهاي شيك و آسمانخراشهاي سر به فلك ساييده و فرورفته در شكم آسمان. در مقابل هر چه به جنوب خيابان وليعصر نزديك ميشوي، مناطق و مردم مفلوكتر و اين قصه برعكس ميشود.
به تحليل محتواي خيابان ميپردازم و نشانگان قابل بحث را با خودم به بحث ميگذارم. دور نيست در آيندهيي نزديك از شمال تا جنوب خيابان به لطف تراكمفروشي و «آسمانخواري»هاي [به تعبير من] شهرداري تبديل به كانالي شود كه وقتي از بالاي يك آسمانخراش نگاه كني، راهي«مالرو» ديده شود. قدمت تاريخياش، بعد اجتماعي و فرهنگياش و تمام زيبايياش يكجا زير قدرت آهن و شيشه و فلز و چكمههاي سرمايهداري نابود شود. اين نگراني وجود دارد كه در آينده، «تهاتر» و «نئوليبراليسم» در گوشه و كنار خيابان، منجر به كاهش و از بين رفتن عرصهها و قلمروهاي عمومي شود.
وليعصر از جهات گوناگون محيطي مشخصا مدرن است: مستقيم بودن خيابان، طول و عرض مناسب و سنگفرش و جدولهاي منظم، سينماها و آمفيتئاترها، موزهها و گالريها، كافهها، ويترينهاي نمايش اقتصاد مصرفي، تابلوها و سردرهاي نوري، ديزاينهاي حرفهيي، معماري مدرن، نمايشگاههاي خودرو، بوتيكهاي باشكوه، غوغاي سرسامآور برندهاي خارجي، هويت بينالمللي و حضور طبقات اجتماعي مختلف در آن. وليعصر خود جهاني مدرن است. تمام پارادوكسهاي مدرن در آن ديده ميشود و چشماندازي مدرن به سوي جهان مدرنيته گشوده است. واحدهاي تجاري، هايپراستار، فستفود، رستوران، سالن كنسرت، شهر بازي، هايپرماركتها و مالها، از جمله جلوههاي مدرنيتهاند كه خريد را با تفريح و برقراري رابطه اجتماعي تلفيق كردهاند. مكانهايي با عرضه برندهاي معروف، هم جايي براي ميدان دادن به ميل مهارنشدني خريد و هم جايي براي گذران اوقات فراغت و ايجاد ارتباطهاي بينافردي. شايد مهمترين وجه پسامدرن اين خيابان، حسوحالي از حضور در مكانهاي چندگانه و متكثر است كه فضاي خاصش در شهروندان و عابران القا ميكند. حالوهوايي كه آن را به وضوح از يك خيابان متعارف متمايز ميكند.
تقاطع جمهوري-وليعصر دوباره سوار اتوبوس ميشوم. سراغ راننده اتوبوس ميروم. حسين آقاي 48 ساله معضل وليعصر را رعايت نكردن مقررات از جانب موتورسواران و عابرانميداند. او ميگويد: «بهدليل خلوت بودن مسير، گاهوبيگاه موتور سواران و عابران از خيابانها و كوچههاي منتهي به وليعصر، بدون توجه به قوانين وارد آن ميشوند. همين مساله باعث وقوع تصادفهايي با تبعات جاني و مالي براي شهروندان در سالهاي اخير شده است.»
در ادامه بحث از ساعات كاري زيادش گله ميكند و ميگويد: «بوده شبانهروز 18 ساعتي توي مسير باشم. بعضي وقتها احساس ميكنم قطعهيي از اين اتوبوس هستم.» اين خيابان براي حسين آقا رنجآور است و بوي «ازخودبيگانگي» ميدهد.
پيادهروهاي جمهوري-راهآهن مملو از هجوم موتورسوارها، غوغاي دستفروشها، بوق ماشينها، دود، كابل و سيم، كليدهاي ON وOFF، بوي ساندويچهاي خوشمزه اما كثيف و تابلوهاي ازدواج و طلاق كه عينيت زندگي مشوش هر روزه آن را به تصوير ميكشند.
كفگير، ضبطصوتهاي قديمي، گوشوارههاي دخترانه، يك پريز برق كاركرده، پيچگوشتي زرد رنگ و انبردست قرمز، ماشين ريشتراش، قاشق چايخوري، فيشهاي رنگارنگ تلويزيون، شمع، يك جفت كفش چروكيده براق! اينها همه محتواي غمانگيز بساط پهن شده معتادان در پيادهروهاي ميدان راهآهن است. تمام چيزهايي كه آدم در يك زيست روزمره به آن نياز پيدا كند در بساطشان [كه هيچ تناسبي با هم ندارد] يافت ميشود.
غروب را به پرسهزني در كوچههاي راهآهن ميپردازم. راهآهن هنوز بافت سنتي-روستايياش را كم و بيش دارد. كوچههايش هنوز به آرايش مدرن آلوده نشده است. مردم پس از نماز جماعت غروب در حال خروج از مسجد گوشه ميدان با هم خوشوبش ميكنند. گداي معتادي كه گويي همه كاسبان او را ميشناسند، مقررياش را از بازارهاي محل ميگيرد. پيرمردي در كوچهپسكوچهها پي لحافدوزي ميگردد. دورهگردي با ضبطي آويزان به گردن سيدي آهنگهاي كلاسيك را ميفروشد. مردي ايستاده در گوشه ميدان همه جا را ميپايد. تو گويي صاحب تمام راهآهن است. در كوچهباغهاي ميدان راهآهن مردماني سالخورده از جنس گذشته در خاطرات اين بناهاي مخروبه و فروريخته واماندهاند. پنجرههاي شكسته انبارها و مغازههاي گردگرفته با قفلهاي بزرگ روي در، راوي اين است كه بگويد: روزگار رونق اينجا به سرآمده است. بگوييد: «شهر ياران بود و خاك مهربانان اين ديار.»
*منبع: روزنامه تعادل، 1395.9.17
**گروه اطلاع رساني**9370**2002**انتشار دهنده: فاطمه قنادقرصي
![خوانشي بر خيابان ولي عصر خوانشي بر خيابان ولي عصر](https://img9.irna.ir/old/Image/1395/13950917/82336151/N82336151-71227547.jpg)
تهران- ايرنا- روزنامه تعادل در گزارش صفحه اجتماعي نوشت: پيش از سپيدهدم، حوالي طلوع خورشيد، زندگي رفتهرفته بيدار ميشود. در گوشه پل تجريش متكديان و معتادان دور آتشي درون حلبي روغن گرد آمدهاند.