۳۱ شهریور ۱۳۹۵، ۱۵:۱۴
کد خبر: 82238241
T T
۰ نفر
آقا مهدی شرع پسند معلم اخلاق برای همگان بود

كرج- ایرنا- یك فرمانده دفاع مقدس واز همرزمان سردار شهید مهدی شرع پسند می گوید: این شهید والامقام معلم اخلاق بود به این معنی كه اخلاق را بصورت تئوری تدریس نمی كرد بلكه با عمل خود اطرافیان را تحت تاثیر قرار می داد و در همه عرصه های خطر پیشتاز و جلودار قافله بود.

حاج علی كرمی از فرماندهان ارشد لشكر10 سید الشهدا (ع) در دوران دفاع مقدس و از همرزمان شهید مهدی شرع پسند روز چهارشنبه در گفت و گو با خبرنگار ایرنا به بیان خاطراتی از این سردار شهید پرداخت و افزود: دی ماه سال 1359 بود و حدودً سه ماه از حمله ناجوانمردانه صدام به ایران می گذشت كه دومین گروه اعزامی از سپاه كرج به فرماندهی شهید مهدی شرع پسند به استعداد 40 الی 50 نفر به غرب كشور یعنی جبهه های گیلانغرب اعزام شدیم.
وی ادامه داد: درست یادم است كه وقتی می خواستیم از كرج حركت كنیم با سلاح و تجهیزات كامل با دو دستگاه مینی بوس از جاده اشتهارد، همدان، كرمانشاه و اسلام آباد غرب عبور كردیم و از گردنه زیبای قلاجه گذشتیم، شب به شهر قشنگ و جنگ زده و خالی از سكنه گیلانغرب رسیدیم.
این فرمانده دفاع مقدس گفت: نماز ظهر و عصر را در سپاه همدان خواندیم و ناهار را هم كه آقا مهدی نان و پنیر پیش بینی كرده بود، صرف كردیم و به راه افتادیم.
وی افزود: با ورود ما به شهر بچه های سپاه گیلانغرب خیلی خوشحال شدند و به استقبال ما آمدند و خیلی ما را تحویل گرفتند و برای ما پتو و وسائلی فراهم كردند و ما را در مقری كه خالی از سكنه بود اسكان دادند و حدود سه شبانه روز در آنجا مستقر بودیم.
- در طول این مدت آقا مهدی هر روز صبح زود بچه ها را در بیرون ساختمان در كنار خیابان اصلی به خط می كرد و بعد از قرائت قرآن ، ورزش صبحگاهی را شروع می كرد و همه در حال دویدن و شعار دادن در خیابان اصلی بودند، چهره شهر تغییر كرده بود، مردمی كه در گوشه و كنار خیابان ها و مغازه هایی كه باز بودند وقتی این صحنه را می دیدند خیلی روحیه می گرفتند و ابراز احساسات می كردند و بچه ها را دعا و تشویق می كردند و بچه ها نیز كم نمی گذاشتند و با شور و حال خاصی ورزش می كردند البته مشوق همه آقا مهدی بود كه جلوی همه حركت می كرد و دیگران به دنبال او.
- روز سوم و چهارم ما را با چند دستگاه خودروی وانت به جبهه آوزین بردن و قبل از اینكه به خط مقدم برویم می بایست در 4 الی 5 كیلومتری خط جایی را به عنوان عقبه و استراحتگاه انتخاب و مستقر می شدیم و بعد از آن می رفتیم جلو و خط را تحویل می گرفتیم.
- خلاصه ما تقریباً ظهر رسیدیم به منطقه تپه ماهور، گند آبه كه دارای چشمه آب كوچك و چند تا طویله و غل گوسفند بود و یك یا 2 اتاق داشت كه اتاق ها در اختیار نیروهای بومی و چوپان ها بود و جا برای استقرار ما نبود.
این رزمنده دفاع مقدس گفت: ابتدا نماز ظهر و عصر را با امامت شهید 'حسن راست روش' به جماعت خواندیم ،سپس آماده شدیم برای پاكسازی طویله ها و بعد از اینكه كاملاً تمیز شد پلاستیك و كفی چادر انداختیم و رفتیم داخل آن مستقر شدیم؛ هوا خیلی سرد بود و گاهی اوقات هم باران شدید می آمد.
- آقا مهدی در هر كاری پیش قدم بود و استارت كار را او می زد در صورتی كه او یك فرمانده بود و می توانست یك گوشه بنشیند و فقط دستور بدهد و نظارت در كارها داشته باشد ولی اگر او این كار را می كرد دیگر آقا مهدی نمی شد كه وقتی دستور می داد بچه ها از دل و جان گوش به فرمان باشند.
- بعد از اینكه كار تمام شد بچه ها ساك ها و كوله پشتی ها را داخل طویله بردن و بعد از مدتی متوجه آقا مهدی شدیم كه با فاصله حدودً 100 متری ما مشغول كندن چاه بودند.
رفتیم بالا سر آقا مهدی و از ایشان پرسیدیم چه كار می كنید؟ گفتند: هیچی دارم چاه دستشویی حفر می كنم، شما بروید یك تیكه پلاستیك با گونی بیاورید تا من به شما بگم كه چی كار می خوام بكنم.
- خلاصه بچه ها رفتن وآوردند و آقا مهدی طریقه حفر توالت صحرایی را به ما در آنجا یاد داد .
شب را در آنجا سپری كردیم، جو خیلی دوستانه و خوبی داشتیم. همان شب آقا مهدی جلسه ای برای همه گذاشت و یكسری مسائل را به ما متذكر شدند و گفتند رعایت بهداشت الزامی است، از وقت استفاده كنید و آن را به بطالت نگذرانید تا فرصتی پیدا می كنید قرآن بخوانید.
- برای تعدادی از بچه ها كه قرآن خواندن بلد نبودند كلاس خصوصی قرائت قرآن گذاشت تقریباً همه این مشكل را داشتن و در كلاس شركت می كردند.
-بنده هم جزء همان افرادی بودم كه در كلاس قرائت قرآن آقا مهدی حضور داشتم و الان هم اگر از قرآن چیزی بلدم از بركت آقا مهدی است كه در آن جلسات به عنوان مربی به ما قرآن آموزش می دادند و در كنار قرائت قرآن فرازهایی از نهج البلاغه نیز بیان می كردند و هنوز كه هنوزه آن كلام نورانی و بیان شیوا و دلنشین آقا مهدی در گوش جان من طنین انداز است.
- روز دوم آقا مهدی همه نیروها را در قالب سه دسته و فرمانده دسته ها را تعیین و سازماندهی كرد.
-روز سوم برادری به نام صفر خوش روان مسئول محور آوزین و از بچه های بومی منطقه گیلانغرب كه انسانی وارسته و خوش اخلاق و خوش برخورد بود آمد و سراغ آقا مهدی را گرفت.
- آقا مهدی آمده بود وضعیت استقرار ما را بازدید كند و از طرفی هم برای توجیه منطقه و استقرار نیروها در خط با آقا مهدی جلسة سرپائی داشتند بعد از اینكه آقای خوشروان مقر را ترك كردند آقا مهدی برای مسئولین دسته ها جلسه ای گذاشت و نحوه حركت و انجام یك عملیات را برای ما توضیح دادند.
- غروب همان روز بعد از اقامه نماز مغرب و عشاء و صرف شام به سمت خط پیاده به ستون یك حركت كردیم هوا خیلی سرد و تاریك بود از مقر تا خط پدافندی عراقی ها حدوداً 4 الی 5 كیلومتر بود.
- ابتدا ما با مشقت فراوان نیرو و مهمات خود را بردیم روی تپه صخره ای كه هیچكس روی آن نبود مستقر شدیم، قرار بود صبح زود یك دسته از نیروهای ما با كمك یك تیم از بچه های بومی عملیات انجام بدهند و دشمن روی تپه صخره ای كه بعداً به آنها تپه ابرویی می گفتند مستقر بودند.
- بین ما و دشمن یك رودخانه وجود داشت آقا مهدی هم روی تپه ما را توجیه كردند و گفتند كه اگر دیدید ما از رودخانه عبور كردیم و با دشمن درگیر شدیم بلافاصله شما هم پیش ما بیائید. یك دسته با بچه های بومی در پشت رودخانه مخفی شده و آماده عملیات بودند.
- با روشن شدن هوا بچه ها از رودخانه عبور كردند و بیرون آمدن و حمله ور شدند به سمت سنگرهای دشمن كه روی تپه های صخره ای مستقر بودند.
- به محض اینكه نیروها از رودخانه بیرون آمدند 2 نفر از نیروهای ما با مین برخورد كردند و در جا به شهادت رسیدند و این باعث نشد كه حركت نیروها سست و كند شود.
- نیروها از جناحین حمله ور شدند و سنگر های كمین دشمن را متصرف شدند و چون دشمن از چند جناح روی نیروهای ما تسلط داشت دیگر موفق به پیشروی نشدند و در همان جا پدافند كردیم و مستقر شدیم یعنی یك قسمت كمی از تپه را از دشمن گرفتیم و قسمت بیشتر آن در دست دشمن بود.
- بچه ها همه در تلاش و مشغول تحكیم استحكامات و سنگر ها شدند، آتش دشمن چه مستقیم و چه منحنی قطع نمی شد، دشمن درارتفاعات چقالوند و تپه مراد كاملاً روی ما دید و تیر مستقیم داشت.
- از سمت دشت هم تیر مستقیم تانك امان ما را بریده بود ولی جای ما چون پوشیده از سنگ و صخره های زیاد بود الحمد الله تلفات جانی نداشتیم.
- ظهر شد صدای الله اكبر مؤذن از لای به لای صخره ها شنیده شد و بچه ها به نوبت به صورت نشسته و با پوتین و با تیمم مشغول نماز شدند.
- آقا مهدی را دیدم روی تخته سنگی نشسته و پوتین خود را در آورد و با قمقمه خود مشغول گرفتن وضو شد و بعد از آن بلند شد و روی همان تخته سنگ ایستاد و مشغول نماز خواندن شد جایی كه ایستاده بود كاملاً در دید دشمن از تپه های مقابل بود و به صورت پراكنده هم آتش دوشكا شلیك می شد.
- وقتی نماز آقا مهدی تمام شد پرسیدم چرا ایستاده نماز می خوانی مگر نمیبینی كه دشمن روی ما آتش دارد آقا مهدی جواب دادند برادر توی مملكت خودمان هم نمی توانیم راست راست راه برویم و ایستاده نماز بخوانیم؟
- نماز بعدی آقا مهدی ما را متوجه او كرد چنان عرفان و چنان خضوع و خشوعی در كسی ندیده بودم، قنوت آقا مهدی انسان را به خدا وصل می كرد و همچنین ركوع و سجود طولانی او در آن وضعیت به انسان درس شجاعت و وارستگی در این دنیا را می داد.
- روز دوم نیروها روی تپه گسترش پیدا كرده بودند و مشغول كندن سنگر و شناسایی وضعیت دشمن بودند و در سمت چپِ تپه ای كه مستقر بودیم دیواری صخره ای بود كه تعداد 3 نفر از برادران رفته بودند زیر صخره و سنگری را با سنگ به دور خود ساخته بودند و در آن مستقر شده بودند از آنجایی كه دشمن دید كامل داشت اقدام به شلیك خمپاره 60 م.م به سمت سنگر آنها نمود و پس از فرود چند گلوله در اطراف سنگر و یك گلوله مستقیم روی دیواره سنگر اصابت كرد.
با اصابت این گلوله برادر بسیجی حسین فلاح زاده در جا به شهادت رسید و برادر حسن راست روش هم بر اثر اصابت تركش مجروح شد و در بین راه به شهادت رسید و برادر حاج حمید پارسا هم كه در آن سنگر حضور داشت مورد اصابت تركش از ناحیه شكم قرار گرفت و او هم به عقب منتقل و به بیمارستان صحرایی اعزام شد.
این فرمانده دفاع مقدس در ادامه چنین باید داشت : وضعیت دشواری بود اول اینكه هیچ گونه وسیله نقلیه برای انتقال مجروجان نبود و در ثانی جاده ای هم برای پشتیبانی یا انتقال مجروحان وجود نداشت و مجروحان را داخل پتو قرار داده و حدود 2 تا 3 كیلومتر پیاده به عقب انتقال می دادیم.
- سنگر سر پوشیده نداشتیم هوا هم خیلی سرد و ظلمانی بود، گاهی اوقات هم بارندگی شدید می شد و تمام زندگیمان خیس و آبدار می شد.
- شب ها آقا مهدی به پست های نگهبانی سر كشی می كرد و اگر می دید نگهبان خسته است و نمی تواند نگهبانی دهد سلاح را از نگهبان گرفته و با ظرافت خاصی به جای او ایستاده و پست می داد.
- این حركت آقا مهدی انسان را متاثر می كرد، عمیقاً در قلب جا می گرفت و هر دستور یا فرمانی كه از طرف ایشان حضوراً یا غیاباً صادر می شد از جان دل پذیرفته و با كمال میل اجرا و اقدام می شد.
-آقا مهدی این كارها را به خاطر جا گرفتن در دل بچه ها نمی كرد، اصلاً در ذات او چنین تفكری نبود و به تنها چیزی كه فكر نمی كرد خودنمایی و خود پسندی و سایر رذائل اخلاقی دیگر بود.
- یك شب كه هوا مهتابی بود نیمه شب آقا مهدی را دیدم كه بیل و كلنگ به دوش می رفت سمت عراقی ها؛ گفتم آقا مهدی كجا می روی؟ گفت می روم كمی جلوتر سنگر كمین بكنم. خلاصه به اتفاق هم رفتیم حدود 40 تا 50 متر جلوتر از سنگر نگهبانی خودمان تقریباً 10 متری سنگر عراقی ها بود كه آقا مهدی گفت: اینجا خوبه همین جا سنگر بكنیم، شروع كردم به كندن زمین مقداری كه كندیم و هوا رو به روشنی می رفت آقا مهدی گفت بریم عقب نماز را بخوانیم سنگر نیمه كاره ماند و مابقی سنگر را به همراه كانال در شب های بعد به همین منول ادمه دادیم.
-آقا مهدی خیلی محجوب بود بندرت دستوری را صادر می كرد.سعی می كرد تا آنجائیكه می شود به كسی زحمت ندهد و كاری كه خودش می توانست انجام دهد به كسی نمی گفت مثل همین سنگر زدن و تا جائیكه امكان داشت كار و وظیفه دیگران را هم خودش انجام میداد مثل نگهبانی و غیره.
- جائیكه ما مستقر بودیم و پدافند می كردیم گنجایش نیروی زیاد ما را نداشت و از طرفی بچه ها نیاز به استراحت و استحمام داشتند. آقا مهدی نیروها را به سه دسته تقسیم كرده و هر شب یك دسته از محل استراحتگاه (آغل گوسفند) بصورت پیاده هنگام غروب حركت كردند تا موقع اذان برسند به خط و باید طوری حركت می كردند كه در طول مسیر دشمن روی ما دید نداشته باشد و از تاریكی نسبی هوا استفاده می شد و خود را به خط می رساندیم هر روز این وضعیت به صورت 24 ساعته و نوبتی هر دسته انجام می شد.
- بیشتر اوقات آقا مهدی به عقب نمی آمد و با دسته ای دیگر در خط می ماند و خدا رحمت كند شهید حاج آقا فلاحت كه پیر مردی شجاع و خوش برخورد و خوش اخلاق با محاسن سپید در جمع رزمندگان به عنوان بسیجی دلاور شیر مرد و به عبارتی حبیب بن مظاهر حضور داشت. ایشان اول در دسته ما بود و بعد از مدتی ایشان هم عقب نمی آمد و با دسته دیگر در خط می ماند و به بچه ها روحیه می داد.
- یك روز برادر صفر خوش روان آمد مقر گند آبه و آقا مهدی هم حضور داشت گفت یك تعداد نیرو آمده از بچه های كنگاور هستند كه این ها را شما در خط به كارگیری كنید و بچه های خودتان را آزاد كنید و بروید روی تپه مراد آنجا جبهه تشكیل دهید چون بین تپه ابروئی تا قله چغالوند خیلی فاصله است و احتمال اینكه دشمن بیاد و از پشت به سمت رودخانه بیاید و تپه ابرویی را بگیرد زیاد است.
-خلاصه آقا مهدی قبول كرد و ما با آقا مهدی ابتدا رفتیم تپه كه حدود یك كیلومتر با تپه ابروِیی فاصله داشت را شناسایی را كردیم و محل استقرار نیروها را دیدم و سنگر های روی خط را هم دیدیم و آمدیم. خط تپه ابرویی را تحویل بچه های كنگاور دادیم و ما رفتیم در خط جدید مستقر شدیم چند شب گذشت یك شب مهتابی آقا مهدی به من گفت ما اینجا كه هستیم تا سنگر عراقی ها خیلی فاصله داریم حاضر شو یكی از بچه هارو بگو سلاح بردارد و برویم جلوتر ببینیم كجا می توانیم سنگر كمین بزنیم كه شب ها نگهبانی ها بروند جلوتر نگهبانی دهند.
- من آمدم برادر حاج خیر الله حسینی بود و ظاهراً حاج آقا فلاحت را به عنوان تامین همراه گرفتیم و با آقا مهدی رفتیم جلوی تپه مراد كه یك یال داشت كه به صورت زین اسبی منتهی می شد به سنگر دوشكا عراقی ها 200 الی 250 متر بود. ما روی تپه بودیم و شروع كردیم به كندن سنگر و آقا مهدی به حاج آقا فلاحت گفت شما 50 متر برو جلوتر، گوشه ای كمین كن كه اگر عراقی ها
آمدن سراغ ما بلافاصله شلیك كن و ما را هم خبر كن.
- ما سخت مشغول كندن زمین بودیم و زمین هم خیلی سخت بود و بعضی جاهاش صخره ای بود 3 نفری مشغول بودیم ناگهان از طرف های تامین متوجه نوری شدیم ما سریع دست كشیدیم و نشستیم بلافاصله رفتم سراغ حاج آقا فلاحت و دیدم حاجی داره با صدای بلند شعر می خونه، گفتم حاجی چی بود روشن شد.
حاج آقا خیلی راحت و با صداقت گفت هیچی خواستم سیگار بكشم كبریت روشن كردم گفتم حاجی لااقل دستت و می گرفتی جلوی نور كبریت اینجا بالا سرت عراقیا هستند شما را می بینند و با دوشكا می زنند، حاجی گفت برادر اولاً مملكت خودمان هستیم و آزادیم و بعد با قیض و خیلی محكم گفت عراقی ها غلط می كنن بزنن مگر من اینجا مردم ،پس من اینجا چی كارم؛ گفتم حاجی حالا تو رو خدا سیگار میكشی دستت و بگیر زیر سیگار نگذار سرخی سیگار معلوم بشه، گفت مطمئن باش عراقی ها اگر بدانن ما اینجا هستیم جرات نمی كنند بیایند اینجا، گفتم چرا حالا با صدای بلند قرآن می خوانی، كی یواش تر، گفت با صدای بلند شعر می خوانم كه اگر عراقی ها این دور و ور باشند فرار كنند و به سمت شما نیایند.
مشغول كار خودتان باشید از این طرف مطمئن باشید خلاصه آمدم پیش آقا مهدی گفت چی بود: ماجرا را برایش گفتم آقا مهدی خیلی خوشحال شد و این كار حاج آقا را تحسین كرد، گفت خوشم میاد از شجاعت این مرد، مرد خیلی شجاعی است، خلاصه سنگرهای كمین زده شد و بچه ها برای نگهبانی از آن استفاده می كردند.
- یك روز با آقا مهدی و چند نفر دیگر رفته بودیم حمام و از شهر برگشتیم و رسیدیم به مقر و به محض اینكه از پشت وانت پیاده شدیم یكی از بچه ها رو كرد به ما و با صدای بلند به صورت مسخره و تعنه گفت عافیت باشه. آقا مهدی با حركت این آقا خیلی عصبانی شد، من هیچ وقت عصبانیت آقا مهدی را ندیده بودم آقا مهدی او را صدا زد و گفت بیا اینجا. آمد جلو، آقا مهدی با لحن خاصی گفت این چه حرفی بود زدی ،تو مگر حیا نداری، تو مگر غیرت نداری، تو مگر تربیت نداری و بعد آقا مهدی او را نصیحت كرد بغلش كرد و بوسید و او را ... و رفت. این حركت آقا مهدی برای من حرف بزرگی شد كه نباید هر حرفی را هر جایی زد و این برخورد آقا مهدی همیشه در گوش و نظر من هست.
اصلاً بی ادبی در قاموس یك بچه مسلمان خصوصاً شیعه علی (علیه السّلام) و بچه رزمنده جایی ندارد.
غروب ها كه می شد داخل استراحتگاه كه بودیم، آقا مهدی بچه ها را جمع می كرد و دو به دو با هم كشتی می انداخت ،سعی می كرد همه را در این ورزش دخیل كند و جو خیلی خوبی را در بین بچه ها حاكم می كرد این كار آقا مهدی در بین بچه ها از نظر روحی و روانی خیلی تاثیر گذار بود، سعی می كرد روحیه بچه ها همیشه شاد باشد و بچه ها هم با رعایت اخلاق اسلامی همیشه با هم شوخی می كردند و دو تا از بسیجیان به نام های ابوالفضل شمس و احمد فرجی كه با هم بچه محل بودند خیلی بچه های شوخی بودند دائم با هم شوخی می كردند، گاهی وقت ها آقا مهدی را هم اذیت می كردند، آقا مهدی هم همنوا می شد با آنها خیلی این دو برادر را دوست داشت و این وسط كسی نمی توانست به آنها چیزی بگوید چون می دانستند مورد تایید آقا مهدی هستند.
یك روز خبر آوردند برادران حسین فلاح زاده و حسن راست روش در خط شهید شدند و برادر پارسا هم سخت مجروح شده آقا مهدی خیلی ناراحت شدند.
همان روز بعد از ظهر مجلس ختم و قرائت قرآن برای این بزرگوار در مكانی كه بودیم گرفتیم و همه بچه ها ناراحت بودند.
بعضی از بچه ها خیلی گریه می كردند آقا مهدی شروع از فضائل شهید از دیدگاه قرآن و نهج البلاغه گفتند و فرمودند كه با رفتن این دو بزرگوار وظیفه و مسئولیت های بیشتر از گذشته شده و باید به مقاومت و ایثار و فداكاری در مقابل ستم و ظلم ظالمان و دشمنان اسلام پایبند تر باشیم. مجلس تمام شد و ما آماده شدیم نماز مغرب و عشا را به امامت آقا مهدی خواندیم بعد از نماز هم معمولاً مسئول تداركات شام می آورد كه آن شب مقداری طول كشید دیدم هر كس یك گوشه كز كرده و نشسته و هیچ كس حرفی نمی زد. آقا مهدی به من اشاره كرد و رفت بیرون ،من بلند شدم و با برادر داود دمیر چیلو شروع كردیم شوخی كردن و كشتی گرفتن با كار ما برادر شمس و فرجی هم كار خودشان را شروع كردند خلاصه جو شكسته شد و وضعیت به حالت اول برگشت.
آقا مهدی نشان داد شهادت آن دو بزرگوار باعث ركود و خمودگی سایر نیروها نمی شود.
البته تعدادی از افراد مسن اعتراض كردند كه الان عزاداریم شما دارید شوخی می كنید كه آقا مهدی رفت كنار این عزیزان و توجیهشان كرد.
- یك روز با آقا مهدی روی تپه در داخل گندابه نشسته بودیم كه مشاهده كردیم یك تویوتا وانت آمد داخل مقر یك برادر از آن پیاده شد و تا ما را دید آمد به طرف ما آمد و سلام كرد و آقا مهدی هم بلند شد و با او احوالپرسی كردیم، بعد گفت آقا مهدی شرع پسند را می خواهم ببینم، بلافاصله من گفتم آقا مهدی ایشان هستند امرتان را بفرمائید ایشان هم خودشان را معرفی كرد و گفت من عباس ملكی هستم مسئول عملیات سپاه گیلانغرب، چند وقتی است كه مسئول شدم، آمدم خدمت شما وضعیت بگیرم اوضاع و احوالتان چه طور است، بعد از پرس و جو برگشت و به آقا مهدی گفت، آماده هستید عملیات كنید؟ آقا مهدی با كمال شجاعت گفت بله كی و كجا؟
-آقای ملكی گفت ما در نظر داریم به استعداد یك گردان قله چغالوند را از دشمن بگیریم و روی قله می خواهیم عملیات كنیم ، دو تا كار شما باید انجام بدهید یك اینكه پشت قله چغالوند جبهه مخفی می خواهم ،تشكیل بدهیم دوم اینكه پشت جاده تداركاتی عراقی ها در زیر قله كمین بزنیم تا دشمن نتواند فرار كند و یا اینكه كمكی به او برسد حالا شما آماده هستید یا خیر؟ آقا مهدی خیلی خوشحال شد گفت با كمال میل ما با تمام نیرو و امكاناتی كه در اختیار داریم در خدمت شما هستیم صحبت ما خیلی طول كشید اول آقای ملكی روی زمین با چوب نقشه حمله را كشید و توجیه كرد و بعد بلند شدیم، آرام آرام قدم زنان از پشت گندابه كه دره ای بود و انتهای آن تقریباً روبروی قله چغالوند بود رفتیم به انتهای دره تا آنجا كه رسیدیم طرح عملیاتی خودمان را كامل كردیم.
-طبق قرار یك دسته از نیروهای ما كه حاج آقا فلاحت هم در آن دسته بود اعزام شدند به جبهه چغالوند و جبهه مخفی را تشكیل دادند حدود 15 روز در آنجا در فاصله 100 الی 150 متری عراقی ها سنگر زدند و بدون اینكه دشمن متوجه آنها شود از آن بچه ها برادر اباذر خدابین را نیز یادم می آید كه رفته بود.
- توضیح اینكه قله چغالوند یكی از قلل مهم و مسلط بر تمام منطقه از وردی شهر گیلانغرب ،تمام جبهه ها و دشت و تپه ماهورها بود و برای دشمن و ما خیلی با ارزش بود یعنی این قله در منطقه در اختیار هر كی بود برنده جنگ در آن منطقه او بود.
- آقا مهدی از نیروهای باقیمانده در مقر یك تیم 10 نفره انتخاب كرد برای عملیات و شب به اتفاق آقا مهدی و 2 نفر دیگر برای شناسایی منطقه قرار شد ما روی تپه ای كه مسلط بود روی جاده تداركاتی و عقبه عراقی ها سنگر و كانال بزنیم و محلی هم برای ذخیره آذوقه و مهمات در داخل دره ای پیدا كردیم.
فردا شب كار ما شروع شد هوا كه كاملاً تاریك شد رفتیم روی تپه كانال و سنگر می كندیم، زمین خیلی سفت و صخره ای بود امكانات خوبی هم نداشتیم فقط بیل و كلنگ بود و هر شب یك متر بیشتر نمی توانستیم بكنیم ، مقدار می كندیم برای اینكه دشمن متوجه نشود می بایست روی كانال را با گونی متری می پوشاندیم و روی آن را خار و خاشاك می ریختیم و كاملاً استتار می كردیم این شده بود كار ما، هر شب یك تعداد از بچه ها بالا كار می كردند و یك تعداد هم با قاطر مهمات و آذوقه می آوردند و در زیر تخته سنگ ها مخفی می كردند.
آقا مهدی هم هر شب خودش در كندن كانال حضور فعال داشت بعد از 15 روز كار ما تمام شد و آقا مهدی آمادگی خود را به فرماندهان بالا اعلام كرد.
شب موعود كه 25/12/59 بود فرا رسید،10 نفری كه آقا مهدی مشخص كرده بود را حركت داد و ما بقی بچه ها كه تعدادشان 10 الی 15 نفر بودند در كنار رودخانه در مقر استراحتگاه آماده بودند ما 10 نفر رفتیم روی تپه مهمات و آذوقه خود را هم با خود بردیم داخل كانال مستقر شدیم . شب خیلی قشنگی بود هوا تقریبا سرد بود ولی شور و شوق عملیات گرمی خاصی را به جان داده بود آقا مهدی برای ما از شجاعت های اصحاب پیامبر (ص) در جنگ های صدر اسلام می گفت و از مظلومیت امام علی (ع) در جنگ صفین می گفت ما از عشق عملیات تا صبح نخوابیدیم و هر كسی مشغول كاری بود و در فضای كمی كه حضور داشتیم با هم خیلی معذب بودیم و از نبرد فردا صبح با هم صحبت می كردیم هر كس چیزی می گفت آقا مهدی هم سفارشات لازم در رعایت اصول اخلاقی بر خورد با دشمن را متذكر بودند و نحوه برخورد با اسرا و اصول و شرع را می گفتند، كم كم فجر صادق رسید آقا مهدی به ساعت خود نگاه می كرد و می گفت بچه ها الان وقت نماز شده تا قبل از اینكه عملیات شروع شود نمازهایتان را بخوانید ،همه مشغول تیمم و به صورت نشسته داخل كانال شروع كردیم به نماز خواندن چون جا كم بود هر دو نفر یا سه نفر كه نماز می خواندند جایشان را می دادند به دیگری، آقا مهدی هم نمازش را ایستاده در داخل كانال شروع كرد وقتی به قنوت رسید حالت او را دگرگون دیدم من نمیدانم زیر لب چه می گفت اما خیلی قشنگ نماز می خواند نماز همه كه تمام شد هوا رو به روشنایی می رفت تقریبا گرگ و میش بود، ما آماده بودیم ناگهان متوجه شدیم از سمت پشت قله با صدای شلیك آر پی جی 7 سكوت منطقه تاوسط رزمندگان دلاور اسلام شكسته شد و عملیات آغاز شد، سپاهیان اسلام با صدای الله اكبر با عبور از میادین مین حمله خود را از دو جناح به سمت قله آغاز كردند و نیروهایی كه از بچه های كرج در پشت قله جبهه مخفی را تشكیل داده بودند زودتر از نیروهای دیگر به قله رسیدند و از پشت به سنگرهای اجتماعی و نگهبانی دشمن زدند و كمتر از 30 دقیقه قله استراتژیكی چغالون از دشمن گرفته شد و به دست پر توان رزمندگان دلیر اسلام افتاد و چشم دشمن در منطقه كاملاً كور شد.
- ما همچنان سر جای خودمان مخفیانه آماده بودیم ، استعداد دشمن حدودً 80 تا 100 نفر بود . نیروهایی كه در بالای قله حضور داشتند اكثراً كشته شدند ولی نیروهایی كه پایین تر از قله در سنگرهای اجتماعی حضور داشتند وقتی حمله برق آسای رزمندگان اسلام را دیدند با همان وضعیت یعنی زیر پیراهن و لباس خواب از سنگر بیرون آمدند و به سمت جاده و عقبه خود فرار كردند غافل از آنكه ما در مقابل آنها سنگر گرفته ایم . هوا كاملاً روشن شده بود . دقیقاً تمام حركات دشمن را زیر نظر داشتیم و متوجه شدیم كه تعداد زیادی از عراقی ها پا به فرار گذاشته اند و دارند می ایند به عقب.
آقا مهدی به عنوان فرمانده دستور داد تا من نگفتم كسی شلیك و تیر اندازی نكند و گفت صبر كنید تا به نزدیك برسند و كاملاً در تیررس شما قرار بگیرند . من تیر بار چی بودم . تیر بار گرینف بود و دو تا نوار 50 تایی داشت . برادر محمد حیدری هم كمك تیر بار بود ،عراقی ها نزدیك ما شدند . آقا مهدی دستور آتش را صادر كردند . همه با هم به سمت عراقی ها شلیك كردند . یك آن تعداد زیادی از عراقی ها مثل برگ خزان روی زمین ریختند و بقیه شان دیگر نتوانستند به عقب بروند و رفتند لای شیار ها در آن لحظه من شاهد بودم كه آقا مهدی می گفتن : بچه ها بزنید. خلاصه من دیدم عراقی ها پراكنده شدند در لای تپه ها . تیر بار خودم رو برداشتم و از كانال بیرون اومدم . گفتم محمد مهمات را با خودت بیار و به سمت عراقی ها دویدم و خود را رساندم به ته دره و آنجا موضع گرفتم و مانع فرار آنها شدم . تقریباً 2 ساعت مشغول بودیم . آفتاب كاملاً منطقه رو در بر گرفته بود . عملیات تمام شد . صدای الله اكبر بچه ها از روی قله فضای منطقه رو طنین ا نداز كرده بود . همه خوشحال بودند . من به همراه حیدری بلور كه بعداً در عملیات كربلای 5 به شهادت رسید برگشتم به سمت كانال و در بین مسیر كه داشتم بر می گشتم متوجه شدم برادر مهدی مجاهد داره مین خنثی می كند. گفتم چی كار میكنی . گفت نیا اینجا از پایین تر برو . اینجا میدان مین است . گفتم من الان از این مسیر دویدم به سمت پایین . چرا پس ما متوجه میدان مین نشدیم . آنجا متوجه شدم خواست خدا بود . آقا مهدی دستور داد بچه ها جلو برویم ، تپه را گرفتیم . رفتیم جلو تا به یك تپه بزرگ رسیدیم كه انتهای تپه می خورد به سنگرهای دشمن . در تپه مراد و تپه ابرویی قرار بود سمت تپه مراد و ابرویی هم تعدادی از برادران دیگر عملیات كنند ولی ظاهراً آنها موفق نبودند و ما هم در همون جا غافلگیر شدیم و جلوتر نمی توانستیم برویم و مشغول تحكیم مواضع و كندن سنگر شدیم.
آقا مهدی پیك فرستاد تعداد 10 نفر كه در عقبه حضور داشتند رو آوردند به خط
ما و ما شدیم حدود 20 نفر . همه مشغول كندن سنگر شدیم . آتش دشمن به صورت پراكنده در منطقه وجود داشت .شب شد همه در فضای باز بدون سنگر سر پوشیده استراحت كردیم و 2 نفر نگهبان هم داشتیم . ساعت حدودً 4 صبح بود ناگهان آتش توپخانه و خمپاره ای دشمن به صورت متمركز در منطقه مثل باران شدت گرفت . تقریباً نیم ساعتی طول كشید و از شدت آتش همه بیدار شدیم . مدتی گذشت . آتش دشمن كم شد و خاموش شد.
به محض اینكه آتش دشمن خاموش شد متوجه شدیم كه سمت قله چغالون صدای هل هله عراقی ها می آید و با آر پی جی به سمت قله شلیك می كنند و به عبارتی پاتك كردن و قصد تصرف مجدد قله را داشتند . موضعی كه ما گرفته بودیم رو به عراقی ها بود ولی اونها یك تیپ تكاور كوهستانی بودند .

آمدند و از زیر پای ما كه دره ای بود و از راه مال رو تداركات خود را به زیر قله رساندند و با بچه های روی قله درگیر شدند . دشمن از مكان اطلاعی نداشت . آقا مهدی بلافاصله آماده باش داد و به بچه ها گفت به سمت دشمن موضع بگیرند . یك خط اتش 20 نفره تشكیل داد و به همه سفارش كرد هر كس مهمات خود را كنار خود داشته باشد . سرعت عمل و آتش دشمن به سمت قله زیاد بود و ظاهراً قسمتی از قله را گرفته بودند . ساعت حدوداً 5 صبح بود آقا مهدی دستور اتش را صادر كرد همه ما یك دفعه اتش پر حجم و سنگینی روی دشمن ریختیم . تعدادی از نیروهای كمكی دشمن نیز زیر قله نشسته بودند ولی چون هوا تاریك بود متوجه آنها نبودیم درگیری شدت گرفت . مدتی كه گذشت اتش دشمن به سمت قله كم شد . هوا رو به روشنی میرفت . در همان وضعیت آقا مهدی به همه سفارش می كرد نمازتان را بخوانید كه قضا نشود .چند تا چند تا بچه ها در همان صحنه با همان وضعیت تیمم كرده و نماز صبح را با خضوع و خشوع كامل خواندند . نماز بچه ها كه تمام شد هوا كاملاً روشن شد . صدای الله اكبر رزمندگان اسلام از فراز قله دوباره طنین انداز شد و فضای منطقه را ملكوتی میكرد . همه ما الله اكبر می گفتیم و دشمن مات و مبهوت بود . كاملاً گیج شده بود . آن تعدادی كه به سمت قله حمله ور شده بودند عده ای از آنها در درگیری با بچه های روی قله ، كشته شدند و تعدادی هم متواری شدند . بچه های بالا تعریف می كردند یكی از آنها شهید صفت ا... خضری بود كه در عملیات كربلای 5 به شهادت رسید . ایشان میگفت ما مهمات و نارنجك هایمان تمام شده بود و از بالای قله با سنگ روی عراقی ها می زدیم و مقاومت می كردیم تا از پایین آتش ارپی جی7 و غیره روی عراقی ها ریخته شد و عقب نشینی كردند پاتك دشمن نا فرجام ماند دشمن از دو محور پاتك كرده بود یك محور زیر قله چغالوند كه همان جایی كه ما بودیم ما را دور زده بودند نوك قله رسیده بودند یكی هم روی ارتفاعات چرمیان و گچی كه در خط الراس قله چغالوند منتهی می شد آمده بودند از سمت پایین به مشكل برخوردند و از بالا هم نتوانستند تند كاری انجام بدهند مجبور به فرار شدند.
خیلی جالب بود آقا مهدی با مسئول محور اقا صفر خوش روان تماس گرفت كه توپخانه ارتش روی ارتفاعات را اتش بریزد و همان كار را هم كرد.وقتی اتش توپخانه برادران ارتش روی ارتفاع سرازیر شد ان تعداد از كماندوهای از عراقی ها امده بود مثل برگ خزان ازروی ارتفاعات به كف دره پرتاب می شدند و به هلاكت می رسیدند همه بچه ها خوشحال و سرحال بودند اقا مهدی از همه خوشحالتر وقتی صدای الله اكبر از قله بلند می شد ما هم با الله اكبر جواب انها را میدادیم در همین هین متوجه شدم برادر داوود دمیرچیلو كه ار پی چی زن بود از سمت قله چغالوند از جاده مالرو عراقی ها به سمت ما می اید كه فریاد می زد الله اكبر ما هم جوابش را می دادیم من مشغول كندن سنگر تیر بار بودم برادر حیدری بلور هم كنار من بود داشت مهمات نوار تیر بار را پر می كرد و برادر محمد رضا مهاجری هم كه مرد شریف و قاری قرآن و دوست داشتنی بود هم كنار من بود ایشان هم در عملیات كربلای 5 به فیض عظمای شهادت نائل آمد متوجه شدیم برادر داوود دمیرچیلو روی تپه ای ایستاده و اشاره می كند و می گوید بیایید اینجا فاصله حدودا 200 الی 300 متر بود من به حاج آقا مهاجری گفتم حاجی برو ببین چی میگن آقای مهاجری كه رفت محمد حیدری بلور را هم فرستادم گفتم شما هم برو ببین موضوع چیه؟ این عزیزان رفتند و بعد از مدتی دیدم آمدن با تعداد 45 نفر اسیر عراقی موضوع از این قرار بود وقتی برادر امیر چیلو از بالا به سمت ما می آمد در پشت تپه تعداد 45 نفر از عراقی ها كه آمده بودند برای پاتك نتوانستند به عقب برگردند و مخفی شده بودند همه مسلح و همه هم كماندو با لباس پلنگی و هیكل های درشت و قوی جثه.
آقا داود می گفت تا چشمم به اینها افتاد سلاح نداشتند سلاح من آر پی جی و. بدون گلوله بود بلافاصله نارنجك ها را كشیدم در دست قرار دادم و گفتم تكان نخورده وقتی عراقی ها مرا دیدند بلافاصله سلاح های خود را به زمین گذاشتند و دست های خود را روی سر گذاشتند و تا برادر حیدری بلور آمد آنها را به عقب آوردیم آقا مهدی از این صحنه خیلی خوشحال بود دائم ذكر خدا را می گفت الحمد الله می گفت و خدا را شكر می كرد و دستور دادند اسرا را به عقب ببرند همه بچه ها خوشحال شدند . كمبود و كسری سلاح و تجهیزات و مهمات ما غنائمی كه از آنها گرفته بودیم رفع شد عملیات پاتك دشمن اولی و آخرین در منطقه همین بود و بس آقا مهدی دستور داد بچه ها هر كس برای خودش سنگر بكند و دور تا دور تپه را پدافند كند من به همراه سید محمد اینانلو كه ایشان هم از نخبه های جنگ بودند و بعدا در عملیات غرور آفرین خیبر به عنوان فرمانده گردان در كنار شهید حاج سید حسین میر رضی به درجه شهادت نائل آمد.
مشغول تحكیم مواضع و كندن سنگر بودیم ناگهان متوجه شدیم آقا مهدی با دو نفر از برادرها از كف دره و شیار لنگان لنگان به سمت ما آمدن دویدم به سمت آقا مهدی دیدم از ناحیه زیر كمر تركش خورده و مجروح شده گفتم كجا بودید گفتند رفتیم تا انتها با خمپاره هدف گرفته بودن و فقط آقا مهدی مجروح شده بودند خونریزی شدیدی داشت من توئی اوركتم را درآوردم و محكم به كمر مجروح بستم تا هم خونروزی قطع شود و هم كسی متوجه نشود كه آقا مهدی مجروح شده تا آقا مهدی را به عقب ببرم خلاصه ما هر كاری كردیم آقا مهدی راضی به برگشتن به عقب نشد و با همان وضعیت جسمانی تا آخرین روز در كنار سایر رزمندگان ایستاد و بعد از مدتی تعدادی از برادران تازه نفس آمدند و روی همان تپه مستقر شدند و از آن وقت به بعد آن تپه به نام تپه كرجی ها در منطقه گیلانغرب به یادگار ماند و هنوز هم بین مردم بومی منطقه آن تپه را به نام تپه كرجی ها می شناسند و تعدادی از سنگرهای آن زمان پا بر جاست. مجدداً در مرداد ماه سال 1360 به اتفاق آقا مهدی شرع پسند عازم جبهه گیلانغرب شدیم به محض اینكه رسیدیم توی خط پدافندی كه همان تپه كرجی ها بود بچه ها خیلی خوشحال شدند با ورود آقا مهدی همه آمدند استقبال ایشان فرمانده محور برادر شهید جعفر محمدی و برادر شهید جعفر شرع پسند اخوی آقا مهدی بودند همه چیز عوض شده بود و امكانات نسبتاً خوبی داشتند یك دستگاه وانت سیمرغ و یك دستگاه نفر بر ایفا و یك دستگاه آمبولانس داشتند جهاد سازندگی زحمت كشیده بود و جاده كشیده بود تا خط مقدم.
آب و هوای بسیار گرم و خشكی داشت و تعداد نیروهای در خط مقدم حدوداً 70 الی 80 نفر بود در شهر گیلانغرب مدرسه ای را به عنوان عقبه و محل استراحت بچه ها گرفته بودند و هفته ای یك دسته از نیروها به شهر می رفتند.
خلاصه جمع جمع خیلی خوبی بود از آن افراد شاخص شهیدان حمید گلكار، حمید معدنی، جواد رهبر دهقان، نادر علافی، و كریمی رزكانی و حاج آقا فلاحت شیر مرد پیر جبهه و سید افتخاری و رضا قلی تاج الدینی و حاج آقا ورمزیار و تعدادی دیگر كه الان یادم نیست حضور داشتند روحشان شاد و یادشان گرامی باد.
با ورود آقا مهدی به آن جبهه روح معنویت در دل و جان بچه ها حاكم شد و دوباره كلاس درس اخلاق و قرائت قرآن و تفسیر نهج البلاغه در داخل سنگرها بر پا شد و بعد از ظهر ها كه آفتاب غروب می كرد و سایه قله چغالوند و تپه گچی روی تپه كرجی ها قرار می گرفت آقا مهدی بچه ها رو جمع می كرد روی سنگر اجتماعی كه فضای بسیار خوبی را از قبل آماده كرده بودند و با پتو و كفی چادر فرش شده بود و بچه ها دور هم می نشستند و آقا مهدی شروع می كرد به صحبت كردن و بعد دو تا دو تا بچه ها را به كشتی می انداخت و خودش هم میاندار بود و بچه های اطراف هم تشویق می كردند بیشتر اوقات آقا مهدی اول خودش با حریف قوی تر از خودش كشتی می گرفت و بعضاً هم عمداً خاك می شد تا بچه ها رودربایستی نكنن و خجالت نكشن این شده بود كار هر روز بعد از ظهر رزمندگان.
این كار آقا مهدی روحیه عجیبی به بچه ها می داد هم ورزش بود و هم تفریح.
صبح ها بعد از اینكه ورزش صبحگاهی انجام می دادند و صبحانه كه صرف می شد آقا مهدی كوله پشتی و سلاح خود را بر می داشت و می گفت من میرم برای شناسایی چند نفری هم را با خود می برد و ظهر و یا بعد از ظهر بر می گشت.
یك روز صبح آماده شد برای رفتن به شناسایی خط دشمن به من گفت حاضر شو بریم برای شناسایی به حاج آقا فلاحت و برادر كریمی رزكانی هم بگو بیان همراه ما باشن بلافاصله رفتم به آن دو بزرگوار گفتم آنها هم با كمال میل و خیلی خوشحال قبول كردند و جیره غذایی خود را به همراه سلاح خود برداشتیم و حركت كردیم و رفتیم به سمت رودخانه كه انتهای رودخانه به دشت و به خط عراقیها منتهی می شد وقتی رسیدیم نزدیك خط عراقی ها آقا مهدی به من گفت شما اینجا بمانید من می رم جلو اگر اشاره كردم بیایید خلاصه آقا مهدی چند متر چند متر می رفت جلو روی خط عراقی ها سرك می كشید و به ما اشاره می كرد بیایین ما هم كه به عنوان تامین او بودیم هر چه می گفت گوش می كردیم با لا خره رسدیم به انتهای رودخانه كه می رفت به سمت پشت خط عراقی ها و ما نمی توانستیم از آن جلو تر بریم و كار شناسائی ما در همان جا به اتمام رسید آقا مهدی گفت حالا برگردیم و بریم روی دشت، از رودخانه آمدیم بیرون روی دشت قرار گرفتیم یعنی بین خط عراقی ها و خط پدافندی برادران ارتش كه حدوداً 3 تا 4 كیلومتر با ما فاصله داشتند ما كاملاً در دید و تیر رس عراقی ها بودیم حالا چرا ما را نمی زدند نمی دانم چرا ! شاید هم در آن لحظه همه خواب بودند ما به راه خودمان به سمت خاكریز برادران ارتش ادامه دادیم نزدیك خاكریز كه شدیم دیدیم كه برادران ارتشی ما را با دوربین زیر نظر دارند و مقداری كه جلو رفتیم به ما ایست دادند، حاج آقا فلاحت در جلوی ما حركت می كرد و آقا مهدی هم در انتها بود حاج آقا فلاحت به ایست آنها توجه نكرد و به راه خود ادامه داد ما هم به دنبال او می رفتیم و با هم صحبت می كردیم خلاصه رسیدیم به خاكریز فرمانده خط برادران ارتش جلو آمد اول با صدای بلند گفت برادر چرا هماهنگ نمی كنید از این سمت می یاید ما می خواستیم شما را بزنیم اول فكر كردیم دشمن هستید بعد دیدبان های ما گفتند اینها خودیین و بچه ها ی بسیج و سپاه اند نزنید. با ورود ما به خاكریز همه سربازان و درجه داران و افسران پشت خاكریز آمدند به تماشای ما فرمانده تا چشمش به حاج آقا فلاحت افتاد خجالت كشید و چیزی نگفت حاج آقا هم شروع كرد به تعریف و تشویق برادران ارتش و رفت سراغ فرمانده او را بغل كرد و روبوسی كرد و ما هم رسیدیم به آنها دست دادیم و روبوسی كردیم خلاصه جو خیلی دوستانه و خوبی ایجاد شد و آقا مهدی هم آمد با فرمانده دست داد و خوش و بش كردند او وضعیت جلو را برایش تعریف كرد و گفت ما از كجا آمدیم برای مدت كوتاهی پیش آنها بودیم و از مسیر عقبه به منطقه خود حركت كردیم به محض اینكه از خاكریز و سنگرهای برادران ارتشی فاصله گرفتیم از كنار محله تخلیه نان خشك عبور كردیم و مقدار زیادی نان خشك سالم و دست نخورده به تعداد حدودا 100 عدد روی هم قرار گرفته دیدیم آقا مهدی تا چشمش افتاد به نان های خشك انگار غم و دردهای عالم را بر سر او زدند با حالت خاص با قیض و غضب نشست پای نان ها شروع كرد نفرین كردن و بعد گفت ببینید هر مشكلی كه برای ما پیش می آید علتش این كفران نعمت است چفیه خود را گرفت روی زمین پهن كرد و نان ها را دسته دسته جمع آوری كرد و ما هم نشستیم یك شكم سیر نان خشك خوردیم و بلند شدیم و به راه خودمان ادامه دادیم و به خط خود رسیدیم.
یك روز ظهر بعد از نماز آقا مهدی به آقا جعفر محمدی و آقا جعفر شرع پسند گفت الان حاضر شین بریم برای شناسایی پشت خط عراقی ها گفت فرمانده دسته ها هم بیایند من و برادر شهید حمید معدنی نمی دانم حاج آقا فلاحت هم بود یا نه چون ایشان هم فرمانده دسته بود.
بعد از اقامه نماز ظهر آماده شدیم بدون سلاح و تجهیزات حركت كردیم و از بین تپه كرجی ها و قله چغالوند كه شیار عمیقی بود و انتهای آن می خورد به تپه مراد كه عراقی ها روی آن مستقر بودند عبور كردیم بعضی از قسمت های مسیر كاملاًدر دید و تیر مستقیم عراقی ها از روی ارتفاعات گچی مقابل قله چغالوند بود و می بایست با احتیاط تك تك و به صورت خمیده و با سرعت عبور می كردیم خلاصه بعد از یك ساعت پیاده روی رسیدیم به مقصد كه همان انتهای شیار بود كاملاً عقبه و سنگرهای عراقی ها از نزدیك فاصله حدوداً كمتر از یك كیلومتری مشاهده كردیم.
به محض اینكه رسیدیم آقا جعفر شرع پسند شروع كرد منطقه را توجیه كردن و دست كرد داخل جیبش و یك تكه پارچه سفید رنگ به صورت دستمال جیبی 4 گوش تا شده را درآورد و باز كرد و گذاشت روی زمین و روی این دستمال نقشه و كالك و كروكی را با خودكار كشیده بود و تمام وضعیت خودی و دشمن را روی آن پیاده كرده بود و از روی آن كاملاً ما را توجیه می كرد برای من خیلی جالب بود اولین بار در طول دفاع مقدس كالك منطقه عملیاتی را در آنجا دیدم و تجربه كردم خدا رحمتش كند آقا جعفر شرع پسند خیلی باهوش بود و از نظر نظامی واقعاً فردی بی نظیر بود. وقتی بحث نظامی می كرد كانه افسر دوره دیده ارتش بود.
خلاصه شناسایی به اتمام رسید همگی به ستون یك حركت كردیم و به سمت عقب آمدیم من در جلو حرك می كردم در بین راه آنجائیكه در دید دشمن بودیم بصورت عادی حركت می كردیم و با هم صحبت می كردیم ناگهان عراقی ها متوجه ما شدند و از همانجا ما را به رگبار دوشكا بستند كه بلافاصله ما هم به صورت دو سریع حركت كردیم و می خندیدیم و شوخی می كردیم و از آنجا سالم عبور كردیم.یك روز آقا جعفر محمدی گفت امشب می خواهیم بریم سپاه گیلانغرب جلسه داریم ما آماده شدیم و به اتفاق برادران آقا مهدی و آقا جعفر و حاج آقا فلاحت و حمید معدنی و یكی دو نفر دیگر رفتیم عقب جبهه شب رسیدیم سپاه جلسه بعد از نماز مغرب شروع شد همه دوتا دو تا نشسته بودند فرمانده محور گیلانغرب و فرمانده محور جبهه های غرب برادر غلامعلی پیچك كه بعد از عملیات مطلع الفجر همان گیلانغرب به شهادت رسیدند حضور داشتند ابتدا یك نفر قرآن تلاوت كرد و فرمانده محور گیلانغرب شروع كرد به صحبت كردن و معرفی اقای پیچك و بعد آقا مهدی شروع كرد صحبت كردن و گزارشی از وضع خط پدافندی ارائه كردند و در پایان صحبتشان این بود ما آمادگی كامل داریم اگر اجازه بدهید ما در همین منطقه و با همین نیروها عملیات كنیم و مقداری پیشروی كنیم هم دشمن را از بین بردیم و مقداری به عقب راندیم و هم بچه ها روحیه می گیرند و از این حالت یكنواختی در می آیند و هم تحركی در سایر جبهه بوجود می آید.
در حاشیه صحبت آقا مهدی سایر برادران مثل برادر جعفر محمدی و جعفر شرع پسند و آقا حمید معدنی و حاج آقا فلاحت هم به تایید آقا مهدی صحبت می كردند.
صحبت ها كه تمام شد برادر عزیزمان آقای پیچك شروع كردن صحبت كردن خسته نباشی به بچه ها گفتند و در نهایت اجازه عملیات را در محور آوزین به دلیل وجود مشكلات نیرو و امكانات ندادند و گفتند باید طرح ریزی شود و مجوز بگیریم و ...
هنوز صحبت ایشان تمام نشده بود كه یك مرتبه حاج آقا فلاحت بلند شد نشست رو دو كنده زانو شروع كرد با حالت قیض و غضب صحبت كردن كه آقا چرا نمی شه ما عملیات كنیم شما باید به ما اجازه بدهید تا ما در این جا یا هر جای دیگر عملیات كنیم در غیر این صورت ما نمی توانیم اینجا بمانیم و می رویم در جبهه ای دیگر خدمت می كنیم ای برادر ها بیایید از این موقعیت ها استفاده كنید نگذارید نیروها وقتشان به بطالت بگذرد در این مدت كه حاج آقا صحبت می كرد شهید پیچك سرش پایین بود و صحبت حاج آقا كه تمام شد سرش را بالا گرفت و دیدیم اشك از چشمانش جاری شده و شروع كرد به صحبت كردن از حاج اقا فلاحت تشكر كرد و گفت چشم حالا كه آمادگی دارید یك تعداد از نیروهایتان را مجهز و آماده كنید ما قرار است در منطقه سر پل ذهاب عملیات سراسری انجام دهیم شما هم بیایید آنجا در یك محور كار قرار بگیرید تا برادر پیچك این مطلب را گفت هنوز صحبتش تمام نشده بود كه حاج آقا فلاحت صلوات فرستاد و بلند شد رفت برادر پیچك را در آغوش گرفت و ابراز احساسات و تقدیر و تشكر كرد سایر برادر ها هم خوشحال آمدیم بیرون آقا مهدی و آقا جعفر محمدی و آقا جعفر شرع پسند ماندن داخل اتاق تا صبح به زمان و مكان و حركت نیروها به منطقه عملیاتی سر پل ذهاب صحبت خصوصی كردند.فردای آن روز نیروهای قدیمی در خط جدا شدند و آمدند به شهر و حمام رفتند و چند روز استراحت كردند و چند روز بعد با دو دستگاه خودروی كامیون ایفا به منطقه عمومی سر پل ذهاب محله پاتاق رفتیم در اردوگاهی كه برادران ارتشی در آنجا مستقر بودند در كنار آنها مستقر شدیم.
چند روزی در آنجا در كنار برادران ارتشی آموزش نظامی دیدیم و هر روز آمادگی رزم خود را برای انجام یك عملیات بیشتر می كردیم.
یادم هست اول شهریور ماه بود ما با برادران ارتشی ادغام شدیم هوا بسیار گرم بود و طاقت فرسا ما در اردوگاه بودیم كه خبر غم انگیز انفجار ریاست جمهوری و شهادت شهیدان گرانقدر رجائی و باهنر را شنیدیم همه ناراحت بودیم بعد از ظهر فردای آن روز آقا مهدی همه بچه ها را جمع كرد در كنار اردوگاه شروع كرد به سخنرانی من هیچ وقت آقا مهدی را اینجور منقلب و ناراحت ندیده بودم سخنرانی خیلی جالب و با هدفی داشت در بین صحبتهایش می فرمود برادرها با این حوادث هیچگونه خدشه ای در اراده ئ تصمیم ما وارد نخواهد شد و ان شاء الله به حول و قوه الهی با این عملیات انتقام خون این دوستان بزرگوار را از اربابان خبیث و پست نامرد خواهیم گرفت جمع حاضر با فریاد الله اكبر و تكبیر صحبتهای آقا مهدی را تایید كردند صحبت های آقا مهدی خیلی روشنگرانه و به موقع و متفكرانه بود حتی برادران ارتشی كه در آن دور و بر بودند آمده بودند و گوش می دادند و در روحیه آنها هم اثر گذاشته بود.
روز 10 شهریور ماه سال 60 غروب آماده شدیم برای رفتن به خط مقدم جهت انجام عملیات سراسری روز خیلی عجیبی بود آفتاب در حال غروب بود خیلی غم انگیز بود بچه ها با هم خداحافظی می كردند و از هم حلالیت می طلبیدند هر كسی مشغول كاری بود منتظر بودیم تا كامیون بیاد و سوار شیم.
بعضی از بچه ها مشغول نامه و یا وصیت نامه نوشتن بودند در كنار و گوشه آقا مهدی را دیدم كه داشت چیزی می نوشت نمی دانم چه می نوشت فقط همین قدر می دانم كه بغض و كینه آقا مهدی نسبت به دشمنان اسلام خصوصاً منافقین بیشتر از همه ما بود و در اكثر نوشته ها و صحبت های آقا مهدی سفارش به رعایت تقوای الهی و جهاد فی سبیل الله و حمایت و پشتیبانی از رهبر عظیم الشأن انقلاب حضرت امام خمینی (ره) بود.
خلاصه خودروها آمدند و همه بچه ها سوار بر كامیونها شدند و به سمت منطقه عملیاتی تپه های كوره موش حركت كردیم و شب رسیدیم به خط پدافندی كه برادران ارتش در آن مستقر بودند آقا مهدی با آقا جعفر و حاج آقا فلاحت و حمید گلكار از ما جدا شدند و در محور سمت راست با فاصله 3 الی 4 كیلومتری مستقر شدند و ما هم با برادر شهید جعفر محمدی و حمید معدنی و كریم آخوندی و سایر برادران در محور سمت چپ تپه كوره موش وارد عمل شدیم خلاصه صبح زود تقریباً ساعت 30/5 الی 6 صبح عملیات آغاز شد هوا كاملاً روشن بود در محور ما تعداد زیادی از برادران پاسدار و بسیج مجروح شدند و تعدادی هم به شهادت رسیدند از جمله برادر حمید معرفی و برادر كریمی و رزیانی در محور سمت راست كه آقا مهدی و سایر برادرها بودند مجروح داشتند ولی شهید نداشتند آقا مهدی هم جزء مجروحین آن محور بود تركش ریزی به پشت سرش اصابت می كند و آقا مهدی را به عقب منتقل می كنند و نهایتاً به بیمارستان تبریز اعزام می نمایند تعدادی از برادران كه در این عملیات مجروح شدن به همان بیمارستان اعزام كردند آنها فهمیده بودن كه آقا مهدی مجروح شده و در این بیمارستان است یكی از مجروحین بعداً برای من تعریف می كرد گفت من در آن بیمارستان بستری بودم حالم نسبتاً خوب بود به سختی می توانستم راه بروم وقتی فهمیدم آقا مهدی در همین بیمارستان است خوشحال شدم و رفتم دنبال آقا مهدی بخش و اتاقش را خانم پرستار به من نشان داد رفتم داخل اتاق دیدم آن تختی كه خانم پرستار آدرس آقا مهدی را داده بود یك پسر بچه بستری شده و خوابیده رفتم به خانم پرستار گفتم اینجا كه یك بچه خوابیده پس مجروح ما كجاست خانم پرستار با من آمد داخل اتاق رفتیم كنار تخت دیدم آقا مهدی كنار تخت پتو انداخته و روی زمین خوابیده و جای خودش را به آن آقا پسر بیمار داده بود خلاصه سلام علیك كردیم و خانم پرستار پرسید چرا اینكار را كرده اید آقا مهدی گفت من دیدم این بنده خدا در داخل راهرو و روی زمین بدون تخت بستری شده آوردم جای خودم مگر اشكالی پیش آمده حالا خود آقا مهدی از ناحیه سر تركش خورده بود و روی بینائی دو چشمش تاثیر گذاشته بود و دید خوبی را نداشت و می بایست كسی كمكش كند تا جائی برود بعد از مدتی آقا مهدی بهبود یافته و مرخص شدند و به كرج بر می گردند.
شاید به جرأت بتوان گفت خانواده آقا مهدی فقط وقتی آقا مهدی مجروح می شد می توانستند او را سیر دل ببینند در غیر مجروحیت همیشه در جبهه های نبرد حق علیه باطل به سر می بردند.
خلاصه بعد از عملیات همه برادرانی كه تقریباً سالم بودند از منطقه عملیاتی خارج و جهت استراحت و باز سازی به پادگان ابوذر منتقل شدند آقا جعفر محمدی از ناحیه كتف تیر خورده بود و در محل استراحتگاه بستری بود و حاضر به اعزام به بیمارستان نشده بود و آقا جعفر شرع پسند مسئولیت ما بقی نیروها را داشت فردای آن روز آقا جعفر محمدی بنده را به عنوان مسئول محور جبهه آوزین تپه كرجی ها فرستاد در گیلانغرب من آمدم قبل از رفتن با آقا جعفر شرع پسند خداحافظی كردم و آقا جعفر شرع پسند هم با مابقی نیروها جهت ادامه عملیات به كمك برادرانی كه در ارتفاعات بازی دراز مشغول نبرد با دشمن بودند به منطقه درگیری اعزام شدند كه در این عملیات برادر جعفر شرع پسند به درجه رفیع شهادت نائل می آید.
6156/ گزارش از نوشین طهماسبی** انتشار دهنده : محمد عزیزپور