۱۷ خرداد ۱۳۹۵، ۱۷:۱۷
کد خبر: 82102933
T T
۰ نفر
فارين پاليسي: تعريف سنتي سياست در غرب، دگرگون مي شود

تهران- ايرنا- نشريه آمريكايي 'فارين پاليسي' با اشاره به تغييرات بنيادين در تعريف مقوله سياست سنتي نوشت: تمايزهاي سنتي ايدئولوژيك ميان چپ و راست در حال فروريختن است و اين موضوع، پرسش هاي بزرگي را درباره آينده ليبرال دمكراسي پيش مي كشد.

'كريستين كاريل' دبير نشريه فارين پاليسي در مقاله اي با عنوان 'پايان سياست؛ آن گونه كه ما مي شناسيم' نوشت:انتخابات رياست جمهوري امسال در آمريكا،كاملا نامعمول است. چه كسي احتمال مطرح شدن فردي همچون دونالد ترامپ يا تفكر حساب شده برني سندرز را پيش بيني مي كرد؟
با اين همه، نكته اين است كه ايالات متحده،تنها جايي نيست كه سياست ليبرال دمكراسي درآن به مسير غيرمنتظره اي افتاده است. كافي است نوشته 'پي ير بريانكن' با عنوان 'پيچ تند' در مجله 'پوليتيكو'- نسخه اروپا را درباره سقوط اخير احزاب سنتي چپگرا در اين قاره را بخوانيد. وي با استدلالي محكم نشان مي دهد كه كفگير اين احزاب به ته ديگ رسيده است. اوضاع نابسامان اقتصادي، چالش هاي تروريستي و بحران پناهندگان؛ همگي مشكلاتي را پديد آورده اند كه رهبران سنتي اروپا- و در راس آنها رهبران چپ- واكنش و راه چاره منسجمي براي آن ندارند. وي مي گويد كه در نتيجه، 'جناح چپ اروپا غالبا به دو اردوگاه تقسيم شده است: يكي انتخابات را مي بازد، ديگري هم علاقه اي به بردن آن ندارد.'
كاريل مي افزايد: اين حرف درستي است. با اين حال، جناح راست اروپا نيز هيچ كمكي به خودش نمي كند. همانطور كه 'فردي گري' Freddy Gray روزنامه نگار اروپايي در 'اسپكتيتور' بحث مي كند، محافظه كاران سنتي نيز در آشفتگي به سر مي برند.
گري مي نويسد: 'هرجا كه نگاه كنيد، كشور پس از كشور، ملي گراهاي ابله در حال برنده شدن انتخابات هستند و عمل گرايان محافظه كار دچار هراس اند. پيروزي 25 آوريل 'نوربرت هوفر' كانديداي حزب آزادي كه دوست دارد اسلحه به دست گيرد، آخرين نمونه از زنجيره عوام گرايي اين راست هاي نوين به شمار مي رود.'
اين نسل تازه كه امثال 'ماري لوپن' از حزب جبهه ملي فرانسه، 'ويكتور اوربان' نخست وزير مجارستان و 'نيگل فاراژ' رهبر حزب استقلال بريتانيا را هم در بر مي گيرد، ضربه سختي بر بنيان محافظه كاران وارد كرده است.
گري گوشزد مي كند كه 'بوريس جانسون' شهردار محافظه كار لندن، تلاش كرد خود را بعنوان يك ترامپ موعود نشان دهد. هدف وي اين بود كه 'ديويد كامرون' نخست وزير را بعنوان يك رقيب (و در واقع رئيس خودش بعنوان رهبر حزب محافظه كار)، در سايه قرار دهد در شرايطي كه كامرون به سختي در تقلاست تا از يك شكست بالقوه فاجعه بار در همه پرسي ماه آينده بر سر ماندن يا نماندن بريتانيا در اتحاديه اروپايي جلوگيري كند. اگر مناقشه بر سر ماندن يا رفتن بريتانيا از اتحاديه اروپايي را دنبال نكرده ايد، يادآور مي شويم كه جانسون خواهان خروج بريتانيا از اتحاديه است حال آنكه كامرون خواستار ادامه عضويت در اين اتحاديه مي باشد. اين شكاف، كه به نظر مي رسد شديدا در حال افزايش است، به تمامي بدنه حزب هم سرايت كرده است. محافظه كاران بريتانيايي هم درست همانند جمهوريخواهان آمريكا، به قول گري در حال 'چندپاره كردن خودشان هستند.'
حتي با شدت گرفتن منازعه سياسي، اين احساس وجود دارد كه مرزهاي ايدئولوژيكي قديم نيز در حال از ميان رفتن است. ما هنوز سياستمداران را با برچسب هايي همچون 'چپ' و 'راست' دسته بندي مي كنيم، معمولا بدون توجه به اينكه، چنين تقسيم بندي اي به دوران انقلاب فرانسه باز مي گردد.
با اينهمه، ترامپ 'محافظه كار' كه بيشتر دوران زندگي خودش را سرگرم ارتباط با دمكرات ها بوده است، هرگز شبيه كسي نيست كه بخواهد وضع موجود را حفظ كند. وي يك شورشي پرخاشگر است كه آشكارا جنگي را در درون حزب خود به راه انداخته و اصولي چون تجارت آزاد و مرزهاي باز را كه زماني برايش مقدس بودند، به كناري مي نهد. (شايد از اينجا بشود فهميد كه چرا چارلز كوش كه يك فوق محافظه كار آمريكايي است، اخيرا اشاره كرد كه شايد هيلاري كلينتون به نسبت ترامپ، رئيس جمهوري بهتري باشد. هرچه باشد هيلاري كلينتون در ابتدا يك جمهوريخواه گلدواتر بود و آنقدر در اين سالها تغيير موضع داده كه به سختي مي شود گفت واقعا به چه چيزي باور دارد.)
ترامپ حتي كلمات تحسين آميزي درباره 'ولاديمير پوتين' دارد، نقطه ضعفي كه وي با همتايان اروپايي اش همچون فاراژ، لو پن و اوربان در آن شريك است. براي محافظه كاران قرن بيستم، دفاع از آزادي يك باور غيرقابل جايگزين بود اما اكنون يك ابزار است.
در واقع، برخي از اين محافظه كارانِ عميقا غيرمحافظه كار، آشكارا به گونه اي با اقتدارگرايان و نژادپرستان سخن مي گويند و رابطه دارند كه پيشينيان دمكرات مسيحي شان را كه در دهه هاي پس از جنگ دوم جهاني به شكل گيري اتحاديه اروپايي كمك كردند، به هراس مي اندازند. نيازي به گفتن نيست كه آن محافظه كاران طرفدار يكپارچگي اروپا در دهه هاي 1950 و 1960، از آگاهي كاملا زنده اي درباره مقصد پاياني چنين لاس زدن هايي برخوردار بودند.
در همين حال، برني سندرز خودش را يك 'سوسيال دمكرات' معرفي مي كند هرچند نه خودش و نه طرفدارانش ظاهرا درك درستي از مفهوم اين واژه ندارند. از حيث تاريخي، سوسياليست ها مردمي بودند با اين باور كه دولت مي بايد ابزارهاي توليد را در اختيار داشته باشد و دست كم قله هاي اقتصاد را كنترل نمايد. وعده هاي مبهم سندرز درباره تحصيلات رايگان دانشگاهي يا تلاش براي خرد كردن بانك ها هم همين ابهام را دارند. اين بويژه طعن آميز است كه ساندرز زماني رداي سوسياليستي بر تن مي كند كه همتايان اروپايي اش، كه وي اغلب آنها را الگوي خود مي نامد، در حال كنار گذاردن اين ردا هستند.
همانطور كه 'بريانكون' در مقاله اش درباره سرخوردگي چپ هاي اروپا گوشزد مي كند، 'سياستمداراني چون امانويل ماكرون وزير اقتصاد اصلاح گراي فرانسه، اين نكته را پنهان نمي دارند كه همزمان با از دست رفتن مفهوم چپ و راست سنتي، در پي يك نظام حزبي بوروكراتيك هستند. در اين ميان، حزب كارگر بريتانيا، خودش را درگير جنجالي بر سر اظهارات ضداسراييلي برخي سران- كه گاه آشكارا ضديهودي هستند- مي بيند. 'جرمي كوربين' رهبر حزب كارگر وادار شد تا به يك تحقيق مستقل درباره ادعاي عدم مدارا در حزب تن دهد. بي گمان هيچ چيزي بهتر از اين نمي تواند نشان دهد كه اين حزب تا چه اندازه از ارزش هاي اوليه اش در زمينه بين المللي گرايي زاويه گرفته است. ماجراي حزب كارگر، تماما نشانگر آشفتگي عمومي اي است كه ما اكنون در آن قرار داريم.
قطب بندي كهنه ايدئولوژيك راست و چپ، زماني بازتاب يك واقعيت اجتماعي مهم بود، يعني شكاف بنيادين ميان طبقه كاري صنعتي با طبقه كاري كشاورزي و افرادي كه رهبري آنها را در دست داشتند. جوامع غربي اكنون ديگر چنين سازماندهي سر راستي ندارند. شمار افرادي كه در خطوط مونتاژ و مزارع كار مي كنند، به شدت كاهش يافته و اين روند همچنان ادامه دارد. جنبش اتحاديه هاي تجاري كه زماني ستون فقرات احزاب سياسي چپ را شكل مي داد رنگ باخته است. بسياري از اعضاي طبقه كم درآمد، بيشتر به كارهاي خدماتي و نه توليد كالا سرگرم اند. كار توليد، به آرامي به محدوده اختصاصي گروهي كوچك و بسيار آموزش ديده از نخبگان تبديل مي شود.
آيا يك برنامه نويس گوگل را بايد چپ بخوانيم يا راست؟ كشاورزي را كه به يارانه هاي فدرال وابسته است، چه؟ يا يك كارگر فوق ماهر كه تجهيزات پيچيده پزشكي را مونتاژ مي كند. آيا فردي كه در يك شركت اعتباري آنلاين كار مي كند، عضوي از طبقه سرمايه دار حاكم است؟
روشن است كه هنوز هم تمايز طبقاتي وجود دارد اما بسيار پيچيده تر از آني است كه در گذشته بود. چالش هاي بزرگ سياسي امروز- جنبش هاي بين المللي حمايت از سياهان، جذب و درهم بافته شدن مهاجران مسلمان و ... - - اغلب به همان اندازه كه اقتصاد را دگرگون مي كنند به چرخش فرهنگي هم مي انجامند. طي چند دهه گذشته، دمكرات هاي آمريكايي و احزاب كار بريتانيا هردو خود را بعنوان مدافعان اقليت هايي معرفي مي كنند كه در جوامعي با چندفرهنگي فزاينده پديدار مي شوند- و به اينجا رسيده ايم كه هسته قديمي شكل دهنده اين جوامع يعني كارگران، از آنان رويگردان شده و به هواخواهي كساني چون ترامپ و فاراژ مي پردازند. اما ابهام فكري اين عوام گرايان جديد، كه هواخواهي اجتماعي شان بيشتر از آنكه ناشي از برنامه هاي منسجم باشد، مرهون قبيل گرايي و انگيزه هاي هيجاني است، آدمي را به اين حيرت مي اندازد كه آيا اينان واقعا قرار است پاسخ بهتري براي مشكلات موجود داشته باشند؟
آنچه كه اكنون مي بينيم، در سراسر غرب؛ يك نظام سياسي است كه در پس اين واقعيت هاي پيچيده اجتماعي لنگ مي زند. (به تازگي در مجله نيويورك تايمز، اين پرسش در يك تيتر مطرح شده بود كه 'آيا آمريكا واقعا براي سياست در دوران پس از طبقه متوسط آماده است؟) من مطمئن نيستم كه پاسخ به اين سوال كدام است اما اين مشكلي است كه قطعا جلب توجه مي كند. يك اتاق فكر محافظه كار پيشنهاد مي دهد كه نام تازه اي براي سرمايه داري دست و پا كنيم يك دانشگاهي خواهان ايجاد يك حزب سوسيال دمكرات در آمريكا مي شود- پيشنهادي كه با توجه به لنگي سوسيال دمكرات هاي اروپا، بيشتر شبيه پاسخ هاي قرن نوزدهمي به مشكلات قرن بيست و يك است. همينطور يك روشنفكر حوزه عمومي پيشنهاد تاسيس يك حزب كاملا تازه 'نوآوري' را مي دهد كه بر اين ذهنيت استوار است كه 'سيليكون ولي' همه پاسخ ها را خواهد يافت. وضعيت آشفته فرهنگ اجتماعي در فيسبوك و توئيتر نشان مي دهد كه نبايد همه نفس ها را در سينه حبس كنيم.
البته كه اين قبيل ذهنيت ها مي تواند در مسير درستي هم قرار بگيرد. اين امكان وجود دارد كه ما با گونه اي شكل گيري بنيادين گرايش هاي سياسي تازه و نوعي موازنه تازه ميان نيروهاي اجتماعي روبرو هستيم و هنوز نمي دانيم كه اين تحولات به كدام مقصد مي رسد. اما همچنين يك احتمال تند ديگر هم مطرح است: اينكه ليبرال دمكراسي غربي شاهد پايان سياست ازنوعي است كه ما آن را مي شناسيم يعني يك پيامد بالقوه آشفته. با توجه به نابساماني هايي كه نظام سياسي غرب در حال حاضر با آن دست به گريبان است، مطمئن نيستم كه بتوانيم اين گزينه را بطور كامل رد كنيم.
اروپام**ح.ج**1485
۰ نفر