روايت روزگار سپري شده شكارچي پير و آيين 'تير هزاره'!

ايلام- 'وقتي به آن لحظه مي رسي روياي عجيبي اتفاق مي افتد و درست همان لحظه در خلا انگار از زمين و زمان كنده مي شوي و در فضايي مه آلوده مي بيني اش كه آن قوچ بزرگ پيش مي آيد با شكوه و هيبتي كه به زبان توصيف نمي شود.'

به گزارش ايرنا، سكوت مي كند و زل مي زند به پنجره كه مثل قابي 'مانشت كوه' را با صخره ها و بلوط هايش كه حالا رنگ زرد و نارنجي پاييز بر چهره شان نشسته در عكسي زنده در بر گرفته است.

فكر مي كنم حالا هم دارد دوباره آن رويا را به ياد مي آورد كه ادامه حرفش را پي مي گيرد: ' در سايه روشن مه قوچي بزرگ با شاخ هاي تابيده ديدم كه انگار از كالبد جسد گوزني كه شكار كرده بودم برخاست و به سمت من كه پشت صخره كمين كرده بودم آمد!'

'نه ناي تكان خوردن داشتم و نه رمق در بازوهايم بود ... پيش تر درباره اين اتفاق از زبان قديمي ها شنيده بودم اما حالا داشتم به چشمم مي ديدم آن قوچ بزرگ را كه نزديك شد و در چند قدمي ام ايستاد و بي ترس زل زد به چشمايم درست مثل جنگجويي در برابر جنگجويي ديگر!'

مي گويد: نمي دانم چقدر طول كشيد اما مثل خوابي عجيب من كه حالا رسيده بودم به هزارمين تير و به اصطلاح 'تير هزاره' را چال كرده بودم مي توانستم حرف چشم هاي اين قوچ را بفهمم و آن راز بزرگ را از چشم هايش بخوانم.

دست هايش مي لرزند و انگشت سبابه قطع شده از بند دوم اش كه در حادثه يكي از شكارهايش قطع شده از پس هفتاد سال سن شايد تنها يادگار روزگار دوري باشد كه 'كاكه' يكي از شكارچيان قديمي و نامدار امروز زخم جوش خوره و كهنه ان را هم چونان نقشي پاك نشدني بر پيكر دارد.

به خودم كه آمدم ديدم تكيه داده به صخره زل زده ام به لاشه گوزني كه چند لحظه پيش شكارش كرده بودم و حالا لابه لاي درخت هاي گشن بلوط غرق در خون خودش بود و ديگر نه از آن قوچ بزرگ نشاني به جا مانده و نه از مه غليظي كه فضا را در بر گرفته بود.

وقتي لاشه را انداخته بودم روي دوش و داشتم از دره هاي 'ويژدرون' پايين مي آمدم تا رسيدن به روستا به رويايم فكر مي كردم و آن راز بزرگ چشمهاي قوچ و به خوبي مي دانستم ديگر هيچگاه به شكار نخواهم آمد و از گلوله تفنگ من هيچ جانداري بي جان نخواهد شد.

بلند مي شود و در حالي كه دارد از در بيرون مي رود مي گويد: واقعي و غير واقعي بودن روياي تير هزاره را تنها شكارچياني مي دانند كه به اين كسوت رسيده اند و البته اين روزها ديگر چنين مرداني پيدا نمي شوند اما من به تو تنها مي توانم اين را بگويم كه هر انساني در يك لحظه خاص به گونه اي شهود وار حقيقت و فطرت خويش را پيدا مي كند و مي فهمد چه كاري درست و چه كاري نادرست است.

اين شكارچي قديمي مي گويد: قديمي ها گفته اند اين رويا در لحظه شليك هزارمين تير شكارچيان اتفاق مي افتد و شاخصه ها و عناصري مشترك دارد و البته به گفته بسياري ديگر نتيجه نهادينه شدن در ذهن آدم هاست كه در آن لحظه خاص به صورت تلقين ذهني خودشان شكل مي گيرد.

شبيه اين حرفها را نخستين بار از زبان نوه 'خسروخان' يكي از مشهورترين شكارچيان ديگر منطقه غرب كشور و ايلام شنيدم.

'محمد كريم بيگيان' اگر چه اكنون به شدت با شكار حيوانات چه مجاز و چه غير مجاز مخالف است و رابطه اش با طبيعت حالا نه چندان بكر مناطقي مثل 'ويژدرون'، 'شلم'، 'مانشت و 'قلارنگ' در كوهنوردي و طبيعت گردي خلاصه مي شود خود بازمانده نسلي است كه اصطلاحا 'تير هزارمين شكارش را چال كرده است'.

اين اصطلاح مقامي است كه در گذشته نه چندان دور اين منطقه نصيب معدود مرداني شده كه در طول عمر خود بيش از هزار بار از شكار دست پر به خانه برگشته اند.

به گفته او نيز در فرهنگ مردمان زاگرس نشين مشهور بوده است براي شكارچي كه تير هزارم خود را به هدف زده باشد رويدادي روياگونه رخ مي دهد.

قوچي بزرگ با شاخهاي تابدار پيش ميآيد و مقابلش زانو مي زند! از اين پس براي اين شكارچي شكار ديگر نه فرايندي در تعقيب و گريز كه رابطه خاص است كه در آن قرباني در برابر اين شكارچي همواره تسليم بوده و نه ميل و نه پاي گريختن دارد.

شكارچي از اين پس وقتي به شكار برود تيرش به خطا نمي رود و جايگاهي ويژه در طايفه اش مي يابد اما خيلي ها كه اين مردان را ديده اند مي گويند پس از آن ديگر هيچ شكارچي كه اين رويداد را تجربه كرده است به شكار نمي رود.

از اين شكارچي بزرگ و مشهور اكنون دو سخن در ذهن نسلهاي بعد اين خاندان هنوز هم روايت مي شود: يكي تعريف هزارباره گريستن خرسي بر توله افتاده از پرتگاهش كه گريستني نظير عواطف انساني داشته كه تاثيري شگرف بر وي مي گذارد و ديگري اينكه پس از تجربه هاي فراوان شكار مي گويد هر شكارچي عاقبت خود قرباني شكارچي ديگري است!

به گفته او شكارچي با اين تجربه آنقدر به تبحر و قدرت ذهني و روحي رسيده و در كمينش آنگونه طمانينه و تبحر دارد كه حضورش سايه اي سهمگين بر اندام شكاري است كه نخست روحش را به دام و تير شكارچي سپرده سپس جسمش را.

اگر چه سخنان اينگونه اكنون بيشتر به اغراق و افسانه شبيه است اما در باور مردمان مناطق جنوبي زاگرس گرفته تا اورامانات شمال روايتي مشابه و همسان دارد و البته پيرمردان منطقه تاكيد مي كنند انگشت شمارند آنان كه به اين جايگاه رسيده اند.

او به ياد دارد زماني را كه پدربزرگش در نخستين تجربه هاي شكارگري در دنياي كودكانه اش از كمين خوب و بد به عنوان فرق اساسي شكارچي خوب و بد نام برده و تاكيد كرده است بايد شكارچي آنقدر در كمين شكارش بنشيند كه شكار به بوي تن اش خو كند و اسير روح شكارچي شود نه كمند و گلوله اش.

اين آموزه ها اكنون كه بيشتر مناطق تا دهه هاي 30 و 40 بكر زاگرس از حضور حيات وحش و حيوانات بومي منطقه خالي شده اند و روييدن كارخانجات و شهرها زيست بوم منطقه را به شدت خالي و ديگرگون كرده اگر چه ديگر جزو آيين ها و روايتهاي قديمي منطقه به شمار مي آيد اما هستند هنوز كساني كه چه مجاز و چه غير مجاز به نيت شكار سر به كوه و دشت مي نهند و با روياي برنو و شكار و تير هزاره به خواب مي روند.

به خبرگزاري كه بر مي گردم با خودم به سرچشمه اين روايت ها فكر مي كنم و اينكه نكته اصلي نهفته در اين روايت

تلاشي هوشمندانه براي انتقال ارزشي به نام حفظ حيات وحش و احترام به طبيعت و جانداران زيباي آفريده خالق يكتاست يا آن رويايي كه نقل مي شود و راز بزرگ از طريق چشمهاي قوچ به يك باره بر شكارچيان آشكار مي شود و از خود مي پرسند از ثمره هزار شكارشان چه نصيب آنان و چه نصيب طبيعت شده است!

گزارش: حسين خدنگ

7178/540