۲۳ آبان ۱۳۸۳، ۰:۰۱
کد خبر: 6393598
T T
۰ نفر
گزارشی از یک روستا در شهرستان دنا، دوست داشتن در ورای مرزهای مادی # یاسوج ، خبرگزاری جمهوری اسلامی 20/08/83 داخلی.اجتماعی.روستای بیاره. در روستای بیاره در شهرستان دنا، رنک زرد نمودی از مرک طبیعت نیست، زیباترین رنک هستی است که با قلم موی نقاش ازلی ،خالق طبیعت ، بر پیکره این روستا نقش بسته است. خروس آوازه خوان، ساقه های زمخت بریده شده درختان، پیرمردان کلاه به سر، خانه های خشتی و سنگی، برگهای پلاسیده درختان انگور بی شمار و کودکان شاد و بی دغدغه، تصویر زنده بخش کوچک و به چشم نیامدنی از کره معلقی است که سادگی هنوز در آن رنک نباخته است. در پس شهر بزرک، شهر پر از خانه های دود گرفته، شهر پر از ماشینهای رنک وارنک ، شهر جدید یاسوج، شهر تنهای محصور در کوههای زاگرس و در گذر از جاده های کشیده شده در قلب کوههای دنا، آنجا که مرز شهر و روستا به پایان می رسد، روستای بیاره نمایان می شود. عاطفه ها پررنک می شود و آدمها همدیگر را ورا و فرای مرزهای مادی و مصلحت دوست می دارند. تابلوی رنک و رو رفته خوش آمدید بیاره، استوار بر زمین کوبیده است، پیرمردها چه قبراق و صبور، لبخند زنان همانند عتیقه های گرانبهای روزگاران گذشته نشسته بر آستان تک مغازه ای پر از ظرفهای کوچک دوغ، کره، پنیر و ماست محلی، سخن از روزگاران کهن و زمانهای دور می رانند. خانه ها چه مهربان، در طی سالیان دراز، با آن پی های قوی و محکم و با نماهای خشتی و سنگی قهوه ای رنک، فرو نریخته اند ومردم این سامان را به عزا ننشانده اند. گو آن که خانه ها جزئی از گوشت و خون مردم این سامانند و قصد نابود کردن شادمانی های کودکانه را ندارند. از پل کلوی چهار که میگذری، بی درنک به بیاره می رسی، به نگین زرد و پاییزی حلقه انگشتری کوهستان دنا. زنان بیاره چه زیبا، با چهره های سیم گون، چشمان روشن به اشک نشسته و لب های فرو بسته، چه آمرانه و کم هیاهو بی هیچ فخر ورزی، روستایی و ساده برای آماده کردن بساط بی تکلف افطار مردان و کودکانشان، پر هیجان و قوی به این سو و آن سو می روند. در تکان دامنهای پر چینشان، که انگاری زیباترین شکوفه های رنگارنک هستی، بر آن نشانده اند، بوی انار می آید، بوی دانه های یاقوتی سرخ نار، بوی تمشک تازه، بوی ساقه های گندم خیس خورده. اینجا باغبان برای چیدن سیبی از پی کسی نمی دود و تمام خانه های کوچک بیاره درخت سیب دارند. ساقه های پر پیچ و خم درخت رز، چنان عاشقانه بلوط را در آغوش گرفته است، گو جدایی از آن دردناک ترین حادثه خواهد بود. مردم بیاره ساده و صمیمی، پر خلوص و با سخاوت، به جشن پاییزه طبیعت دعوتت می کنند. بیاره نمی خواهد نام محرومیت را یدک کشیده و انک فقر بر پیشانی خود بزند، اینجا هیچ احدی فقیر نیست، مگر می توان خانه های کاهگلی که زمزمه گنجشکان و صدای پر و بالهای گشوده اشان را بی دریغ به تو هدیه می کنند، بی مکنت نامید؟ اینجا سرریز از زیبایی و مهربانی است، اینجا جهانی کوچک است که آدمهایش نمی توانند پر کینه باشند، مردمانی که پر قناعت، نان و پنیرهایشان را چون رانهای بریان شده گوسفند به دندان می کشند و چه بساسرخی گلگون زیبای چهره هایشان، را مدیون سفره های بی رنگشان باشند. کودکان به شادی برای چیدن گردو، چون شاپرکهای پر و بال رنگی و همانند جوجه های از آشیان پریده به هوای اولین پرواز از پرچین ها به باغ می پرند.
تابلوی کهنه و قدیمی تنها مدرسه راهنمایی بیاره دیده می شود، ولی پیرمرد کلاه به سر می گفت، که این روستا فقط یک دبستان دارد، نباید عجول بود. مدیر آموزگار مدرسه با لبخندی شیرین، این تابلو را متعلق به چند سال پیش می داند، زمانی که این مکان یک مدرسه راهنمایی بود. مانتوی ارمک سورمه ای به تن دارد، خلوص چهره اش نه برای پوشش ساده اش است، بلکه زنان این روستا ساده و پر مهر به دل می نشینند. مهر آفرین شکیبا، یک زن شکیبا، عاشق کودکان، شیفته اعجوبه های شیطان کوچک، تعداد این کودکان را 14 نفر دختر و پسر می داند. فضای مدرسه چه بزرک است، لیکن حصاری بی در و پیکر، بهتر است که نام باغ کوچکی برآن نهاد که ساختمانی چهار کلاسه در مرکز آن نمایان است. با سقف تختی که قیر اندود شده است و با درخت زیبای گردویی که برگهایش به رنک طلایی نشسته و درمیان درختان دیگر محسوس تر است. کودک شاد چشم سبز، چه ساده، سرخوش و بی خیال، تو را به بازی کودکانه وامی دارد، دختر و پسر بی دغدغه و بدور از اندیشه های آلوده بزرگسالی، پر تمسخر همدیگر را دست می اندازند. مهر آفرین می خندد، چاله های گونه هایش به نمایش درمی آید، با گفتن جمله "الاغی دیشب سنک تنها دستشویی مدرسه را با سم هایش شکست" صدای شلیک خنده های لا قید کودکان دبستانی را در می آورد. 14 پسر و دختر بچه سفید چهره، همانند یک گروه کر دور و برت جمع می شوند و هم نوا قهقهه می زنند، اینها کودکانی هستند که در دوم تا چهارم ابتدایی درس می خوانند، کلاس اولی ها به گفته مهرآفرین برای تحصیل به شهر سی سخت می روند. شرور کوچک،"محمد"، زاده کوهستان دنا، از تو می پرسد گردو می خواهی و سپس با چالاکی سنک به سوی درخت کهنه سالی پر تاب میکند،"تق تق " صدای افتادن گردو می آید، زمین جاذبه اش را به تماشا می نهد و گردو لحضاتی بعد در توبره اش و در کیف چرمی تو جا می گیرد. مردم بیاره با سادگی دوست داشتنی اشان تو را به حال خود وا نمی نهند. عاطفه دختر خوب چهره مدرس و مادرش با لباس سبز رنک لری، با صدای نوازشگرانه و آرامبخششان، برای صرف افطار دعوتت می کنند. کلمات پر قند "بفرما و به منزلمان بیایید"، تردیدی سنگین برای بازگشت به شهر به جانت می اندازد. برگهای فرو افتاده و پلاسیده گردو به تو جرات لبخند زدن و لحظه ای فراموش کردن دلتنگی های شهری می دهد، رنک فیروزه ای ناب آسمان به تیرگی می گراید.
بیاره به تو گوشزد می کند که فقط جایگاه و نرم بالش مردمان پاک و بی آلایش روستا است. ترجیح میدهی برخیزی،مبادا با ماندنت شیشه شکننده این طبیعت را شکسته و برکه های پاک بی بدیل آن را گل آلود کنی. بیاره را بیاد داشته باش ، اینجا مردمانش ورای مرزهای مادی یکدیگر را دوست می دارند. 2757/566
۰ نفر