۹ مهر ۱۳۸۳، ۰:۰۱
کد خبر: 6386539
T T
۰ نفر
داغ عصرهای آدینه - در حسرت راز و نیاز با مهدی (عج ) # تهران بزرک ، خبرگزاری جمهوری اسلامی 09/07/83 داخلی.اجتماعی.شعبان.مهدی. وقتی زمانه بر تو سخت می گیرد، روزگار با چهره دشواری و رنج به تو روی می کند، گرفتاری ها از هر سو دست و پای دلت را می بندد و هر خردی در برابر چشمانت اندوهی بزرک جلوه می نماید. بر داغی مرهم ننهاده، داغی دیگر بر سینه ات زخم می زند، آرزو می کنی دری به وادی امن و آسایش گشاده شود که آفتابی دلچسب و سکوتی آرام بخش همراه خود داشته باشد. به انتظار بهار می نشینی تا راه نجات تو از همه رنج ها باشد، آرزو می کنی که در کارت فرجی حاصل آید، راهی باز شود، چاره ای ساز شود و سینه تنگت به نفسی آرام دل خوش کند. اینک در عصر غیبت بهار ما اینگونه مانده ایم، دلهایمان در بند تجمل و رفاه، چشمهایمان اسیر رنک و وارنک دنیا و قلبهایمان گرفتار غفلت و جهالت است. دشمن نفس از یک سو به تباهیمان می کشاند و شیطان قسم خورده بیرونی نیز از سویی دیگر به ظلمتمان می خواند، بلا برما شدت گرفته و درماندگیمان آشکار شده است. پرده از کارمان برداشته شده، زمین بر ما تنک می گیرد و آسمان از ما باران دریغ می دارد، "آرزویمان گشایش نیکوست، فرجی آسمانی، زود و نزدیک، چشم بر هم زدنی بیش تاب نداریم، در عطش حیات خواهیم سوخت اگر تو نیایی." ای کشتی نجات گر تو نیایی آسمان دلمان گرفته خواهد بود و داغ عصرهای آدینه هر هفته بر دلهایمان سنگینی خواهد کرد. گر تو نیایی دست و پایمان دربند مادیت خاک اسیر خواهد ماند،ای مهدی عزیز گر تو نیایی حیات بوی ماندن نخواهد داشت و زنده بودن بوی زندگی نخواهد داد. ای مهربان منجی موعود، گر تو نیایی در اسارت رنک های مجازی تباه خواهیم شد،ای روشن ترین جلوه بهشت، چاره ما فقط به دست توانای توست. " همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی، چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی " در حسرت تیمارت هستم که دستی شود بر سرم و چشمی که گرمای محبتی در دلم بکارد، در حسرت شکستنم، شکستن بغضی که این گونه در گلو سنگینی می کند. می گویند همسایه ای، نزدیکی، آنقدر نزدیک که هیچ گاه سایه ات از سرم جدا نمی شود، می گویند خاک را آنقدر با زلال لطفت ارزش می دهی که همرازت شود. گویند مهربانی، آنقدر که مهربانی مادر در پیش مهر تو هیچ است، بلکه کمتر از هیچ و من در حسرتم، در حسرت یک جام رازو نیاز و یک کام سیر اشک. ای نزدیک ترین همسایه، در حسرت آنم که خود را در اقیانوس آغوش گرمت رها کنم، در حسرتم، می خواهم واژه عشق را بفهمم و شیدایی را به پرواز درآیم. اما چه کنم که نمی توانم، بی بال و پرم و قفس همچنان سنگین و پا برجا، شرمسارم، شرمسار عصیان و کشتن انسانیت در قفس حیوانیت. می دانی که من با دلهره ای جانکاه تو را می خوانم، تو را که مهرت بر خشمت سایه افکنده و رحمتت بر غضبت پیشی گرفته است. شاید فردا، همین فردا و هر جمعه که نزدیک است، سیمای آسمانیت را بر بام این دنیا ببینم. قصه آمدنت سینه به سینه و نسل به نسل می چرخد و هنوز هم شنیدن این قصه تکراری نیست و هنوز دوست دارم بگویند و بشنوم، آمدنت با شکوه ترین و زیباترین افسانه ها را می ماند. بیا و قیام کن که دیگر تاب انتظار نیست، تو امید انتظاری برای همه دلهای بی قرار در این زمانه سیاه و ظلمانی. تهرام/ک/2807/684
۰ نفر