۲۰ اسفند ۱۳۹۲، ۱۲:۴۷
کد خبر: 81082524
T T
۰ نفر

گمشده ای در بازار مسگرهای كاشان - زهرا جلوداریان

۲۰ اسفند ۱۳۹۲، ۱۲:۴۷
کد خبر: 81082524
گمشده ای در بازار مسگرهای كاشان - زهرا جلوداریان

كاشان - ایرنا - این جا شهر هنر، شهر كاهگل و گنبد خیال ، این جا سرزمین من سرزمین تیمچه و بازار است.

آری این نغمه از آوایی می آید كه كویرش شكوفه می ریزد و از بهارش خروش می رسد با تو سخن می گوید، از یك پیوند از یك تاریخ از آغاز زیستن هنر.

شاید از دیروز گفتم از بازار مسگرهای كاشان از هیاهوی چكش و دیگ و آتش از آن همه نغمه و ساز و آهنگ.

امروز در هیاهوی تیمچه و بازار كاشان گم شدم امروز غم و اشك مادرم را با حس غریبی نوشتم.

اما! امروز من پر شدم از غربت تنهایی، شاید تاریخ، مرا نمی شناسد، آری من از شهری آمدم كه كویرش به مهربانی مردمش جان می بخشد.

حال در این بازار بزرگ،به دنبال مس شكن های صبور خیره می مانم وفقط چند دكان از گذشته آن هم نه مسگری بلكه لبافی و سیخ و جگر مانده است.

از روزگار آن پسر بچه مسگر می پرسم، شاید او را تاریخ كاشان بشناسد آری، بازار مسگرهای كاشان فقط در تیمچه اش یك عاشق می شناسد او دیگر پیر غربت و تنهایی شده است.

كودكی سرمست از بی قراری بودم و مادرم دستانش را در دستم به نشان ترس از حیرانی من گره زده بود و بدنبال خود می كشاند و گاهی نفس هایم به شماره می نشست.

اما نمی ماندم و هر از گاهی با دامن پر چین و واچین افت و خیزی می كردم و مادرم را به نشانه توجه تكانی می دادم، شاید لحظه ای درنگ كند.

چه زیباست این پیرمرد، این دكان پر از مس، كتری مسین سیاه شده را ببین كه كنار آتش سرخ به عطر چای دل می بازد و این جا دنیا، دنیای یك رنگی است.

در این افت و خیزهای كودكانه، خود را در دیگی بزرگ در دكان مسگری یافتم و همان جا به آرامی به دیگ و چكش و آتش دل باختم.

اما آن طرف تر، پیرمرد مس شكن عاشقانه در هنرخود غرق بود و با رقصی آهنگین تار زمان را می نواخت و گاهی كودكش را پندی می داد و مسی را جابجا می كرد، اما غافل از اینكه در دیگ شكسته او، دنیای كودكی بر امروز نقش می بازد.

تق ! تق! تق، صدای بازار مسگرها خیلی زیبا و شنیدنی است، اما نه این دیگر صدای فریاد مس ها نیست، این نغمه آشنای مادرم است كه فریادی از غم و درد گم شدن كودكش را دارد، از دیگ بیرون پریدم و خود را در آغوش اشك های مهربانی او یافتم.

امروز بدنبال اشك مادرم به بازار مسگرهای كاشان آمدم. آمدم تا حس كودكی و فریاد مس های چكش خورده را باری دیگر لمس كنم.

اما قدمهایم در خود شكستن و اشك هایم را قسمت كردند این جا من گم شدم، پنهان شدم اما دیگر پیدا نشدم.

حسرت و افسوس از این همه گم شدن، حتی نمی توانم فریاد مادرم را تجربه كنم بغض در گلویم می ماند.

لبخند كودكی ام از دیدن آن دیگ سیاه دیگر گم شد، اما می خواهم باری دیگر پیدا شوم در آغوش سرزمین مادریم تا بشنوم تا بیاموزم كه چگونه صدای آهنگ روزگارش را تا كجای زمان بر خاطر بسپارم.

دیگ های مسین را با چكش می زدند و دوباره با آتش داغ گداخته می كردند تا نرم شود و حالت پذیرد.

اینجا هنر نبود، اینجا عشق بود و كوره عاشقی درسی از دلبری كه آموزه ای از هزاران نوشته ای سیاه نشده داشت..

آنها چنین زمزمه می كردند، ای انسان، ای آنكه از مشتی خاك آمدی تو می توانی بر آهن نقش گذاری اما باید نرم باشی.

آری هر چه در روزگار سختی بینی و آتش را بر جان بخری تا صیقل یابی حالتی از جنس پاكی و هنر می بازی، اما حال من، آن كودك دیروز هستم حتی نمی توانم فریاد بزنم

فریاد به آن خاك قبرستان به دشت افروز كاشان كه تو چنان دستان هنر را در خود داری اما چرا خاموشی .

این سوگ را پیرمردی كه به یاد گذشته، خلوتش را شكستم گفت، او غرشی كرد و گفت، دیر آمدی آنها همه در قبرستان دشت افروز كاشان خاك شدند.

می خواهم بگویم ما گمشده ای داریم، اگر او را نجوییم ما هم آینده پیدا نخواهیم شد.

من از خاك شدن نمی ترسم من از این همه گم شدن می هراسم.

اما به راستی ما چگونه هنر و تاریخ افتخار آفرین مان را به خاك می سپاریم شاید هنوز هم دیر نشده باشد، شاید باری فرزندان هنر را بتوان به آینده فرستاد.

می خواهم از سرزمینم از اراده مردانش تا باری دیگر بتوانیم نگاه گردشگران زمان را در بازار مسگرهای كاشان حس كنیم.

7430/545 / 675
۰ نفر