۲۲ تیر ۱۳۹۶، ۱۰:۵۳
کد خبر: 82596984
T T
۰ نفر

عشق هاي مجازي ...

۲۲ تیر ۱۳۹۶، ۱۰:۵۳
کد خبر: 82596984
عشق هاي مجازي ...

كرمان - ايرنا - دستش مي لرزيد، رنگ و رويش پريده بود، با لكنت و آرام گفت، سرم را كلاه گذاشت، با چت هاي عاشقانه اش مرا اغفال كرد و حالا همه زندگي و آبرويم در دست عشقي مجازي و دروغين است.

به گزارش ايرنا، دخترك در حالي كه مرتب دست هايش را به هم مي فشرد، گفت از خودم تعجب مي كنم چطور فريب حرف هايش را خوردم و ادامه داد، من دختر آبروداري بودم و مثل خيلي ها داشتم زندگي مي كردم.
وي آهي كشيد و گفت: همه چيز از يك پيام تلگرامي شروع شد، آن شب قبل از اينكه بخوابم مجدد تلگرامم را چك كردم كه ناگهان متوجه پيامكي از يك مخاطب ناشناس شدم.
دخترك كه حالا به گفته خود حدود 24 سال دارد و دانشجوي رشته مامايي است، ادامه مي دهد، پيام را با كنجكاوي باز كردم، نوشته بود، 'سلام، مي تونم وقتتون رو بگيريم؟'، كمي فكر كردم يعني كي مي تونه باشه؟
صداي رسيدن پيام، دوباره مرا به سمت گوشي كشاند، 'ممكنه كمي وقتتون رو بگيرم؟' اين پيام دوم مخاطب ناشناسم بود، و من ناخواسته پيام دادم، 'سلام، ببخشيد شما؟' و مخاطب ناشناسم پيام داد، 'يك دوست!'
مشتاق شده بودم، بفهمم آنطرف خط ارتباطي من چه كسي قرار دارد و ادامه دادم، 'بفرماييد!' و همه بيچارگي من از اينجا آغاز شد.
نمي دانستم آنطرف خط ارتباطي من چه كسي نشسته حتي عكس پروفايلش هم هويتش را نشان نمي داد، براي همين مصرانه درصدد يافتن شخص طرف مكالمه ام بودم، مخاطبم ادامه داد: شما را ديروز براي چندمين بار جلوي سلف دانشگاه زيارت كردم و من پاسخ دادم، شما؟
مخاطب گفت، مي تونم با شما صحبت كنم؟ گفتم در چه موردي؟ مخاطب نوشت، من آدم بي شعوري نيستم از آداب اجتماعي هم بهره هايي برده ام، اما نمي توانم علاقه ام را به شما پنهان كنم تا شايد روزي شرايط من درست شود و مادرم بيايد در خانه شما را بزند، هرچند به نوعي از اين آداب و سنت هاي قديمي هم بدم مي آيد.
نمي دانستم چه پاسخي بايد به او بدهم، سكوت كردم، مخاطبم حالا يك عكس را كه مدعي بود عكس خودش است، پس زمينه پروفايلش قرار داده بود ادامه داد: من شما را هر روز در دانشگاه زير نظر دارم، شما مرا ديده ايد؟ و من پاسخ دادم نه.
دختر ادامه داد: مخاطبم خودش را مهراد معرفي كرد و در هر پيامش از علاقه اش به من سخن مي گفت، با خودم فكر كردم اين حرف هاي دروغ او را باور نمي كنم لذا به خودم قبولاندم اين راهش نيست و از او عذرخواهي كردم.
آن شب گذشت اما 'ب' بسم الله فردا و فرداهايم نيز با پيام مهراد شروع شد، سعي مي كردم كمتر جوابش را بدهم، حتي پاسخ هاي سربالا و سرد هم مانع پيام دادنش نشد.
چند روز گذشت، حالا من هم به پيام دادنش عادت كرده بودم، حرف هاي قشنگي مي زد، از همان حرف هايي كه همه زنها را رام مي كند.
دخترك آهي كشيد و ادامه داد: اي كاش زن هاي بيچاره اين حرف ها را از زبان پدران و همسرانشان آنقدر مي شنيدند كه تشنه شنيدنش از زبان مرد ديگري نمي شدند.
حرفش را تاييد كردم و يقين داشتم، محبت هاي پدرانه مي تواند واكسن خوبي براي مصونيت دختران باشد و همين طور محبت هاي مادرانه براي پسرها.
دختر ادامه داد: من در خانواده نسبتا مذهبي بزرگ شده بودم و ارتباط با جنس مخالف را آنهم به اين صورت نمي پذيرفتم، پدرم كارگر ساختماني بود و هر روز قبل از اينكه ما بيدار شويم از خانه بيرون مي زد و شب ها خسته و بي نفس كنار تلوزيون به خواب مي رفت.
حالا با پيام هاي مهراد من ناخواسته مهر مخاطب ناشناسم را جايگزين مهر پدري مي كردم، حتي زماني هم كه پيام نمي داد منتظر و چشم به راهش بودم، يادم مي آيد يك روز بيشتر از 24 ساعت چشم به راه پيامش بودم، اما او پيامي نداد، دستم هزار بار به سمت تلفن رفت اما خودم را كنترل مي كردم كه پيامي به او ندهم، بالاخره نتوانستم جلوي خودم را بگيرم و پيام دادم سلام؛ خوبي؟ و چند لحظه بعد انگار مهراد منتظر پيامم باشد، پيام داد، ممنون؛ دلت برايم تنگ شده؟ و من سكوت كردم و او هدفمندانه ادامه داد، من هم دلم برايت تنگ شده بود و در ادامه نوشت 'دوستت دارم'.
عجب جمله ويرانگري، دنيا روي سرم خراب شد، هم مي خواستم اين جمله را بشنوم هم نمي خواستم، انگار وارد دنياي ديگري شده بودم، صداي تپيدن قلبم گوشم را كر كرده بود او در دلبري استاد بود و من كه هرگز از پدرم حرف محبت آميزي نشنيده بودم در مقابل او شكست پذير، ناتوان و البته رام...
مهراد هر روز با حرف هاي زيبا مرا بيشتر از پيش مجذوب خود مي كرد، گاهي از ملاقات حضوريمان سخن مي گفت اما با مخالفت من، براي مدتي از خواسته خود كوتاه مي آمد و دوباره شب و روزهايم درگير پيام هايي بود كه چه دلبرانه مرا خام مي كرد.
حالا ديگر دلبسته اش شده بودم، از آرزوها و آيندمان مي گفتيم و من كه حالا او را خيلي قبول داشتم، چندي بعد با اصرار او و تاكيدش براي ديدن من، عكس و فيلم هاي شخصيم را برايش فرستادم و او در مدح و ستايش من آنقدر عاشقانه سخن مي گفت كه مرا براي ارسال عكس بعدي ترغيب مي كرد.
قصه بدانجا رسيد كه اگر يك روز عكسش را نمي ديدم يا پيامش را نمي خواندم، دنيا برايم به آخر مي رسيد، من دختري ساده حالا محتاج كلمات محبت آميز و عاشقانه مردي بودم كه هرگز نديده بودم و نمي شناختمش.
چند ماه گذشت و من كم كم متوجه سردي رفتار و ارتباط مهراد مي شدم، لذا اين موضوع را با او مطرح كردم و او با اين جواب ها كه خسته ام، بيمارم و الان وقت ندارم مرا دست به سر مي كرد.
دلم در دامش اسير شده بود، چند روز با همين منوال گذشت، يك روز كه از دانشگاه به خانه رسيدم، طبق معمول تلگرامم را چك كردم، مهراد؛ پيام داده بود با خوشحالي پيامش را باز كردم، با ديدن پيام بلند بالاي مهراد خشكم زد، 'امشب مي خواهم هر طور شده تو را ببينم، نگو نه كه ازت دلخور ميشم، اونوقت ممكنه دست به هركاري بزنم، مثلا عكس و فيلم هات رو داخل فضاي مجازي انتشار بدم.'
مهراد در ادامه تمام عكس و فيلم هايي را كه برايش فرستاده بودم، برايم ارسال كرده بود و در آخر نوشته بود منتظر جوابت هستم.
باورم نمي شد او همان پسري بود كه تا چندي قبل مرا با حرف هاي عاشقانه اش مجذوب خود كرده بود، اول فكر كردم يك شوخي بي مزه است اما با پيام هاي بعدي او متوجه شدم يك تهديد جدي است.
مهراد مي خواست مرا تنها در خانه يكي از دوستانش ملاقات كند و اين براي من كه از خانواده اي نسبتا مذهبي بودم كاري ناممكن بود.
حالا ديگر مهراد جواب پيام هايم را نمي داد، من از مال دنيا فقط چند النگو داشتم كه مادرم با پس اندازهاي شبانه روزي برايم خريده بود، به فكر افتادم آنها را بفروشم و پولش را به مهراد بدهم تا شايد اين قائله را ختم كنم اما نمي دانستم جواب پدر و مادرم را چه بدهم.
سر دو راهي و مخمصه بدي گرفتار شده بودم، خدايا چرا من؟ من كه هيچ وقت دست از پا خطا نكرده بودم حالا گرفتار آدمي شده بودم كه هيچ حرف منطقي نمي زد و تنها حرفش تهديد من به افشاي عكس و فيلم هايم بود.
يك روز بعد از اتمام كلاس يكي از دوستانم را صدا كردم، مهناز دختر خوب و رازداري بود براي همين، موضوع را از سير تا پياز برايش تعريف كردم و او پيشنهاد كرد كه مشكلم را با مادرم در ميان بگذارم.
كار دشواري بود نمي خواستم خانواده ام اطمينانشان را به من از دست بدهند، اما بالاخره تصميم درست را گرفتم و موضوع را با مادرم در ميان گذاشتم، مادرم از شدت ناراحتي گريه كرد و بارها سرزنشم كرد، مادرم مي ترسيد اين موضوع را براي پدرم تعريف كند يك هفته به همين منوال گذشت، مهراد هر روز مرا بيشتر از روز قبل تهديد مي كرد ترس از ريختن آبرويم خواب و خوراك را از من گرفته بود.
چند روز بعد از طريق يكي از دوستانم متوجه شدم عكس و فيلم هايم در فضاي مجازي منتظر شده است، دنيا برايم به آخر رسيده بود براي خانواده آبرومندي مانند ما اين از مرگ بدتر بود.
كار كه به اينجا رسيد، مادرم تصميم گرفت موضوع را با پدرم در ميان بگذارد، شب كه پدرم با چهره اي خسته و رنجور از كار به خانه برگشت، مادرم سفره را بهتر از هميشه پهن كرد، پدرم دست رويي شست و وضويي گرفت و نمازش را خواند بعد هم كنار سفره نشست، سرم را پايين انداخته بودم دست هاي زمخت و خشن پدرم به يادم انداخت كه كي هستم و چگونه بزرگ شده ام از خودم خجالت كشيدم دلم مي خواست زمين مرا مي بلعيد، شام را كه خورديم مادرم با اشاره چشم و ابرو به من فهماند كه سفره را جمع كنم و بروم تا بتواند با پدرم صحبت كند.
خودم را در آشپزخانه مشغول شستن ظرف ها كرده بودم كه ناگهان صداي فرياد پدرم بلند شد، مگر مي شود؟ چرا حالا به من مي گويي؟ پدرم از ترس ريختن آبرو من بي تابي و پرخاشگري مي كرد.
آن شب بعد از شستن ظرف ها به رختخوابم رفتم هر چند تا نزديك صبح خوابم نبرد اما اين بهترين راه براي فرار از موقعيت بود.
فرداي آن روز پدرم مردانه دست مرا گرفت و به پليس فتا برد، آن روز فهميدم هزار بار نشنيدن جملات محبت آميز از زبان پدرم به يك بار حمايت و پشت گرميش مي ارزد و خدا را براي داشتن همچنين پدري شكر كردم.
سرانجام پليس با تشكيل پرونده، مخاطب ناشناس مرا كه يكي از اقواممان بود پيدا كردند و به سزاي اعمالش رساندند اما آنچه براي من باقي ماند، حسرتي در دل و آبرويي كه با حرف هاي به ظاهر عاشقانه مخاطبي ناشناس به باد رفت.
دخترك با پشت دست اشك هايش را پاك كرد و گفت: كاش قبل از اينكه استفاده از فضاي مجازي به اين شدت رواج پيدا مي كرد، فرزندانمان را از خطراتش آگاه مي كرديم.
وي ادامه داد: من خودم را تنبيه كردم و از آن اتفاق تاكنون خودم را از داشتن فضاي مجازي محروم كرده ام تا يادم بماند يك اشتباه چطور مي تواند همه زندگي خانواده ام را تحت تاثير قرار دهد.
خبرنگار: نجمه حسني**انتشار : بهنام احمدي *
3029/ 5054

سرخط اخبار استان‌ها