۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۸، ۱۶:۳۰
کد خبر: 83302505
T T
۰ نفر

خاكسپاري در آب

۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۸، ۱۶:۳۰
کد خبر: 83302505
خاكسپاري در آب

روزنامه ايران در شماره امروز شنبه در گزارشي با عنوان 'خاكسپاري در آب'، داستان تشييع جنازه مادر شهيدان اراز محمد و عبدالرحمان حبيب لي كه توسط قايق و با دشواري انجام شد را از زبان پدر اين شهيدان تشريح كرد.

محمد معصوميان گزارش‌نويس اين نشريه نوشت: حاجي آخوند مهدي حبيبلي «سلام قولا من رب رحيم» را كه خواند، حاجيه خانم چشمانش را بست. حاجي آخوند تنها شد در هياهوي صداي گريه دخترها روي جسد مادر و زمزمه سوره ياسين كه روي جنازه همسر مي‌خواند. سيل آرام و بي‌صدا آق قلا را فتح مي‌كرد و از خانه حاجي آخوند بالا مي‌آمد. بايد فكري براي مرده كرد و آن‌طور كه حاجي آخوند مي‌گويد، آدمي نيست كه جنازه همسرش را منتظر خاك بگذارد. كدام خاك؟ اين داستان مردي است كه چند دقيقه قبل از سيل همسرش را از دست داد.
روي ديوارهاي تمام شهر رد سيل را مي‌شود ديد. داغي كه براحتي ارتفاع آب را نشان مي‌دهد و گاهي به دو متر هم مي‌رسد. مردم هنوز چكمه‌ها را درنياورده‌اند و كوچه‌هاي تنگ و گوشه كنار خيابان‌ها بوي ماندگي آب گل‌آلود مي‌دهد و جوي‌ها هنوز لبريز از آب است. دروازه خانه حاجي آخوند چهارطاق باز است و روي ديوار خانه بنري از طرف فرمانداري آق قلا آويزان است كه عكس 2 شهيد خانواده حبيبلي را نشان مي‌دهد؛ عبدالرحمان با چشماني نافذ و سبيلي كم پشت و كلاه تكاوري و آرازمحمد با چشماني درشت و نگاهي محجوب.
داخل حياط بچه‌هاي كوچك مشغول بازي هستند و مردهاي جوان خانواده با لهجه فارسي - تركمني خوشامد مي‌گويند. حاجي با ريش بلند و عصايي در دست از پله‌هاي خانه دو طبقه پايين مي‌آيد تا به اتاق مهمانخانه برويم. رداي بلندش را جمع مي‌كند و با طمأنينه و آرامش جلو مي‌افتد. بر پشتي تركمني تكيه مي‌زند و سعي مي‌كند با تسلط به زبان فارسي صحبت كند: «78 سالم است و در همين آق قلا به دنيا آمده‌ام و همينجا بزرگ شده‌ام. پدر و مادرم هم اهل همين‌جا بودند. حالا پنج پسر دارم و بيشتر از 20 تا نوه كه اسم همه آنها را نمي‌دانم، نتيجه هم دارم.» با لبخند حرف مي‌زند و طنزي شيرين و غريزي از جمله‌هايش مي‌جوشد.
حبيبلي دوست دارد از دو پسر شهيدش شروع كند و از عبدالرحمان كه در سومار شهيد شد، از اينكه عصاي دستش بود و همه كارها را او انجام مي‌داد: «پسر مؤمني بود. آن موقع كه من 300 گوسفند و دو تا تويوتا و سه اسب كورسي داشتم، همه اختيارات با او بود. من فقط راهنمايي‌اش مي‌كردم تا 18 سالگي كه رفت خدمت. اول شيراز بود و آنجا چترباز شد. اما چون قلدر بود چند بار دعوا كرد و آخر كار فرمانده، هر دوتا را فرستاد خط مقدم. آنجا هم شش ماه تكاور بود و در آخرين مرخصي كه مي‌خواست برگردد، بمبي به سنگرشان خورد و شهيد شد. بعد رفتنش همه بركت مال و اموال من هم رفت.»
او از روزهايي مي‌گويد كه عبدالرحمان از مادرش پول مي‌گرفت تا در شيراز و سومار بين بچه‌هايي كه از لحاظ مالي ضعيف بودند پخش كند. اما آرازمحمد از جنس ديگري بود؛ طلبه بود و قاري قرآن و آرام: «تنها آرزويم اين است كه يكبار ديگر تلاوت قرآن او را بشنوم. آنقدر زيبا مي‌خواند كه اگر صدايش را مي‌شنيدي، خوابت مي‌برد. دائم به خودم مي‌گويم كاش يكبار صدايش را ضبط مي‌كردم.» براي آرازمحمد كه سرگيجه داشت، معافي گرفت اما قبول نكرد و گفت بايد بروم: «مي‌گفت خون ما يكرنگ است شيعه و سني نداريم. خدا و قرآن و پيغمبر ما يكي است. مي‌گفت خون من غليظ‌تر از آن جواناني نيست كه براي ناموس و كشور مي‌جنگند. من هم به سهم خودم بايد بروم خدمت.» آرازمحمد هم با گلوله كومله در مهاباد شهيد شد و حالا قبر دو برادر در مزار شهداي آق‌قلاست، همانجايي كه مادرشان آرزو داشت در كنارشان آرام بگيرد.
حاجي آخوند كه از نشستن خسته شده، با لبخند و عذرخواهي پاهايش را دراز مي‌كند. نوه‌هايش در اتاق رفت و آمد مي‌كنند و دخترها چاي مي‌آورند اما همه در سكوت و احترامي به حاجي آخوند: «نزديك عيد نوروز بود كه به پسرم گفتم برويم بندر تركمن ماهي سفيد بخريم كه اگر ميهمان آمد، شب عيد به هم نگاه نكنيم كه چي داريم چي نداريم و يخچال پر باشد. آخر خانه من كم از ميهمانسرا ندارد.» براي خريد به بندرتركمن رفته بود كه تلفني به او خبر دادند سيل نزديك آق‌قلاست. بچه‌ها از او مي‌خواهند براي جابه‌جايي اسب مسابقه فكري كند اما حاجي آخوند گفت مي‌خواهد به خانه برگردد و نمازش را بخواند، به همسرش سر بزند و بپرسد دارويي مي‌خواهد يا نه:
«رفتم بالا پيش حاج خانم گفتم چيزي مي‌خواهي يا نه؟ ديدم زبانش گرفته و خوب نمي‌تواند جواب بدهد. يك چيزي مي‌گفت كه من متوجه نمي‌شدم. يكدفعه ديدم رنگش پريد و من سريع شهادتين را در گوشش خواندم. به دخترها و عروسش گفتم بياييد خداحافظي كنيد حاجيه خانم رفتني است. گفتند ببريم دكتر گفتم نه احتياج ندارد، ديگر تمام شد. قرآن گرفتم و سوره ياسين را خواندم تا رسيدم به «سلام قولا من رب رحيم» ديدم چشمش را بست. متوجه نشدم كي تمام كرد. من اين طوري آسان جان دادن نديده‌ام. انگار كه داشت مي‌خوابيد.»
حاجي به يكي از دوستانش زنگ مي‌زند و او توصيه مي‌كند منتظر فاميل نمانند و جنازه را تا شب به خاك بسپارند. اما حاجي آخوند مي‌گويد خانواده همسرش بايد از راه برسند و خاكسپاري بماند براي فردا ساعت 10 صبح: «روي تابوت را پوشانديم و دو ساعت بعد آب اولين ميهماني بود كه از راه رسيد و بي‌تعارف وارد خانه شد، سلام و عليك هم نكرد. باز خدا بيامرزد پدر سيل 71 كه يواش يواش آمد روي سكو نشست، اين يكي 20 دقيقه هم طول نكشيد كه تا نيم متري اتاق خودش را بالا كشيد. فوري بچه‌ها را صدا زدم كه مادرتان را ببريد بالا. سريع آمدند و باهم برديمش طبقه دوم. حياط خانه توي آب غرق شد.»
حاجي آخوند سرگردان و مستأصل و مشوش مانده بود چه كند. به هلال‌احمر زنگ زد: «دو نفري با قايق رسيدند كه دو متر پلاستيك دستشان بود. گفتند جنازه را بدهيد ببريم سردخانه هر وقت آب قطع شد دفن كنيد. گفتم مگر اين تصادف كرده يا پزشكي قانوني احتياج دارد كه ببريد سردخانه؟ گفتم برويد به درد من نمي‌خوريد، من آدمي نيستم كه جسد همسرم را منتظر بگذارم يا ببرم سردخانه. مي‌برم پيش بچه‌هايش، تحويل پسرها مي‌دهم از گردن من رد شود.»
حاجي به سپاه زنگ مي‌زند و از سپاه كمك مي‌خواهد. كمي بعد چندتا پاسدار با دو قايق و يك ماشين شاسي بلند از راه مي‌رسند. تشييع جنازه در آب و از حياط خانه تا قايق آغاز مي‌شود. بچه‌ها با گريه جنازه را از آب مي‌گذرانند و داخل قايق مي‌گذارند. پيدا كردن جاي خشك براي خواندن نماز هم كار راحتي نبود. مساجد غرق آب بودند و پيدا كردن جايي خشك مصيبت بزرگي بود. قايق به هرطرف سر مي‌زد تا اينكه در ميدان فرمانداري و در كنار قبور چهار شهيد گمنام تكه‌اي زمين خشك پيدا شد. مزار شهدا مقصد بعدي بود؛ همانجايي كه حاجيه خانم آرزو داشت در كنار فرزندانش دفن شود: «دلم تنگ شده اما كار خدا را نمي‌شود كاري كرد، الان گريه كنيم برمي‌گردد؟ زن جنگجويي بود. در همه سختي‌ها و مشكلات، دارايي و نداري و ورشكستگي من كنارم بود. صبوري مي‌كرد. خدا بيامرزدش.»
حبيبلي پس از مراسم خاكسپاري به خانه بازگشت اما چه بازگشتني؟ آنها 22 روز در طبقه دوم حبس شدند: «38 نفر بزرگ و كوچك 22 روز تمام طبقه دوم گير كرده بوديم. گاهي قايقي رد مي‌شد و اگر صدا مي‌كرديم و مي‌شنيد، غذايي هم به ما مي‌رساند و اگر صدا نمي‌كرديم كه هيچي. به هرحال صدا زدن و داد كشيدن براي من سنگين است. گاهي مجبور مي‌شدم تماس بگيرم كه غذا بياورند. براي دستشويي واقعاً زجر كشيديم. يكي يكي مي‌رفتيم پايين و روي پله‌ها دستشويي مي‌كرديم. وضعيت بدي بود، خيلي سخت گذشت.»از اتاق بيرون مي‌آيم و حاجي آخوند با عصا جاي رطوبت را روي ديوار خانه نشانم مي‌دهد. خط داغ آب در ميانه ديوار باز شده و گياهي سبز از آن سر برآورده.
6204/3091

سرخط اخبار استان‌ها