آن روز كل حرفم (به جاي اصول كوتاهنويسي و درستنويسي) با آنها شد درباره رابطهي فرد با هستي، رابطه فرد با اشيا و اينكه فرق بزرگي است ميان آنچه مشاهده ميكنيم با «ذات و حقيقت» آن چيز كه نياز به كشف و ادراك دارد... .
چرا الان در ابتداي اين يادداشت اينها را گفتم؟ چون ادبيات، و به شكل خاصتر شـعـر، به طور حيرتانگيزي مكاشفهاي از هستي و انسان است؛ نفوذ به ناپيداهاي پديدهها و مفاهيم و موضوعات و انسان؛ درك وجوه نامكشوف زندگي، انسان، اشيا، اتفاقات و مفاهيم.
«شعرِ واقعي» (و نه شعرنما و دلنوشته!) حاصل ادراك و جزئينگري شاعر است درباره مسايل و پديدهها، پس به تعبيري بيش از هر نوع رسانه و هنر ديگري، بر ساختار ذهني و روحي مخاطب اثر ميگذارد و او را به واديهاي تازه از هستي و انسان ميكشاند.
در طول قرون، ميلياردها انسان از «تنهائي» حرف زدهاند يا در نامهها و مقالاتشان و دلنوشتههاشان به آن اشاره كردهاند؛ اما وقتي شعر مشهور نيما يوشيج «خانهام ابريست» را ميخوانيم با ديد و درك تازهاي از مفهوم تنهائي و انسان تنها روبهرو ميشويم؛ انساني كه نه از نبودن كسي يا در جايي مفرد بودن، تنهاست، بلكه به واسطه درك ساحت انساني خود و درك جهاني كه در آن مرگ و نيروي سركش طبيعت دو حقيقت مطلق هستند، حس غربت و تنهايي ميكند؛ تنهائياي كه ناشي از «درك حضور خود در ساحَتِ هستي» است...
زماني كه شعر «برف» از بيژن الهي را ميخوانيم ديگر با مفهوم تكراري و دمدستياي از عشق روبهرو نيستيم كه معناي ساده دلدادگي شخصي به شخص ديگر باشد، بلكه اينجا سويه و وجهي از عشق وجود دارد كه ادراك و كشف شده؛ غريزه و ميل و حس اينجا جايي ندارد، فراتر از آن است، بلوغ روح شخص است از درك شكوه دوست داشتن، از ترس و حيرتي كه اين شكوه و عظمت در خود دارد؛ حتا اگر اين دوستداشتن و دلبستگي به يك دانه برف باشد كه عمري چندثانيهاي دارد؛ برفي كه اشاره و استعارهاي از زيباييِ محكوم به مرگ است...
شعر، يك مكانيزم پيچيدهي فردي، رواني، ادراكي، و زباني است؛ مكانيزمي كه همزمان ميسازد و ويران ميكند و بر ويرانهي مفاهيم و ساختارها و زبان كهنه، چيزي نو و خاصتر ميسازد.
رهآورد و محصول نهايي اين مكانيزم پيچيده، ارائه ادراك و زيباييشناسي تازه است از مقولات و مسائل و مفاهيم، و بهخصوص از ابعاد و وجوه زندگي.
شعر، به اتكاي برخورد تازه با زبان (كه زندگي درون آن و با آن وجود دارد) و «ادراك»، از فلسفه نيز بيشتر بر فهم و درك مخاطب اثر ميگذارد.
به سرزمين شگفت و تو در تو و هزاررنگ شـــعـــر، سفر كنيم...
*شاعر و منتقد ادبي
فراهنگ**9246** 9053
تاریخ انتشار: ۱۳ مرداد ۱۳۹۷ - ۱۴:۰۷
زماني به دانشجوياني كه دوره آموزشي كوتاهي با آنها داشتم گفتم «ميان يك فنجان كه روبهرويتان است و شما، فاصله يك جهان است». به ياد دارم با تعجب نگاهم ميكردند و ساكت بودند.