۱۳ تیر ۱۳۹۴، ۱۵:۴۴
کد خبر: 81670558
T T
۰ نفر
حاشیه های دیدار شاعران با مقام رهبری - مهدی قزلی*

وقتی وارد محوطه‌ حیاط بیت شدم فضا آرام بود و چند نفری نشسته بودند روی زیلوهای پهن‌شده در حیاط. هوا دم داشت، معلوم بود قبل از آمدن شعرا زمین را آب زده‌اند. همه داشتند خوش‌و‌بش می‌كردند. بعضی نشسته بودند در صف دوم و سوم نماز، لابد به هوای نزدیك‌تر بودن به آقا. غافل از اینكه موقع آمدن ایشان تغییر و تحولات زیادی رخ می‌دهد.

بین آنها كه عقب نشسته بودند سیدسكندر حسینی را شناختم. شاعر اهل بلخ كه در محفل شعر فجر كابل هم شعر خوانده بود سال گذشته و در افغانستان یك انجمن شعر راه انداخته بود به اسم مولانا. نشستم و سلام و علیكی كردم. پرسیدم از غیر ایرانی‌هایی كه او می‌شناسد، گفت سیداحمد شهریار از پاكستان هست كه در فارسی و اردو شعر دارد. از شعری كه می‌خواست بخواند پرسیدم، یك شعر بلند نشانم داد كه روی بعضی ابیاتش خط زده بود. گفت: اگر فرصت بشود، و خندید.

محسن مومنی را دیدم با همان لبخند همیشگی و تسبیح فیروزه‌ای رنگی كه در دست می‌چرخاند. شعرا كه می‌آمدند خوش‌آمد می‌گفت.

شعرا یكی‌یكی و دوتا دوتا می‌آمدند. خانم‌ها در صف‌های عقبی كه به باغچه كشیده شده بود، نشسته بودند. آقای دست‌پیش روی صندلی نشسته و آرام بود. یك شاعر هندی و یك شاعر پاكستانی آن‌طرف‌تر روی صندلی نشسته بودند، مودب هم كنارشان. اسماعیل امینی مثل همیشه آرام و نجیب نشسته بود كنار درختی به تكیه. جواد محقق با سعیدی‌راد صحبت می‌كرد.

كاغذها و كتاب‌های نویسندگان كه آمد، آرامش جمع كمی به هم خورد. همدیگر را صدا می‌زدند و كاغذ و كتابشان را می‌گرفتند. شركت‌كنندگان این جلسه كه كم‌كم عمرش دارد به سه دهه می‌رسد، امیدشان به دیده و خوانده‌شدن كارهایشان زیاد است، به خاطر همین هول می‌زنند كتابشان را پیدا كنند كه بدهند دست آقا. یك پسر جوان كه تی‌شرت سیاه آستین كوتاه داشت و از گرما كلافه شده بود، بلند شد و آرام زیر لب می‌غرید: سردرد گرفتیم. مردیم. حوصله‌مان سر رفت.

هوا خاكستری شده بود و پرنده‌هایی كه روی كاج‌های بلند خیابان فلسطین می‌نشینند، رفتند. شاید نیم‌ساعتی مانده بود به اذان كه آقا آمدند. جمع بلند شدند و صلوات فرستادند. آقا جلو آمدند به هر كه می‌شد در آن شلوغی نظر كردند، نگاه كردند و سر تكان دادند به سلام.

وقتی نشستند تازه معلوم شد صف‌ها چقدر به‌هم ریخته. ازدحام شد به دیدن ایشان. از یك طرف می‌آمدند و از یك طرف می‌رفتند. سلام و خوش و بش.

قزوه مدیر دفتر ادبی حوزه هنری ،به رسم مهمان‌نوازی، شعرای خارجی را جلو آورد برای معرفی. احمد شهریار رفیق سكندر را جلو هل داد و گفت: اگر قرار باشد پاكستان اقبال دومی به خودش ببیند، همین است. آقا لبخند زدند و گفتند: جدی فارسی هم شعر دارید شما. شهریار به زبان آمد كه بله شعر فارسی هم می‌گویم.

بعد پیرمرد هندی را راهنمایی كردند كه اسمش دهر مندرنات بود. قزوه تندتند توضیح می‌داد كه پدر و مادر مندرنات از مبارزین علیه استعمار بودند و از یاران گاندی. پدر مندرنات هم علاوه بر اینكه شاعر بوده در دولت جواهر لعل نهرو وزیر بوده. سه كتاب هم برای پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله، امام علی علیه‌السلام و امام حسین علیه‌السلام از شعر شعرای هندو جمع كرده. قزوه حرفش را تمام كرد كه ایشان مسلمان نیست، هندوست. آقا صورت مندرنات را بوسیدند.

بعد دكتر محمد اكرم آمد كه آقا حسابی تحویلش گرفتند و بوسیدندش. انگار آقا او را می‌شناختند.

بعد از او شاعری عرب جلو آمد كه نفهمیدم كجایی بود، شاید یمن. از بین صحبت‌ها كیف حالكم آقا را متوجه شدم و بعد نصركم الله علی اعدائكم.

همین موقع‌ها سبزواری آمد. به اقتضای پیشكسوتی و احوالش شعرا راه باز كردند تا او جلو برود. آقا خوشحال شدند و برای بوسیدنش گردن كشیدند. در حالت عادی هم صدای سبزواری سخت شنیده می‌شود چه رسد به شرایط ازدحام. بعد از احوالپرسی از حلقه‌ی ازدحام بیرون آمد. همان پسر سیاه‌پوشی كه از اوضاع شاكی بود جلو آمد. صورتش عرق كرده بود. آقا دست كشیدند به صورت پسر، پسر همان دست آقا را بوسید. لبخندش از محیط ریش پرفسوری آنكادرش بیرون زده بود و ردیف دندان‌های سفیدش معلوم بود. آن‌قدر حواسش پرت شد كه یادش رفت كتابش را بدهد آقا.

شاعری از تركیه جلو آمد با لهجه‌ی استانبولی چیزهایی گفت. قزوه هم توضیح اجمالی داد كه از شاعران مقاومت است در تركیه.

شاعر مسنی كپی شناسنامه و كپی سند ملكی‌ای را آورده بود از آقا دستوری اداری بگیرد. یكی دو نفر پیرمرد را بلند كردند و حالی‌اش كردند اینجا جایش نیست.

امید مهدی‌نژاد هم مجله سه نقطه‌اش را داد و لابلایش كتاب كوچكی از طنزهایش. وقتی می‌رفت به من گفت: «اسم من را بنویس!» پنكه‌ای پشت سر آقا می‌چرخید و باد می‌زد ولی تاثیری بر گرما نداشت.

صداها یك خط درمیان می‌رسید اگر می‌رسید و گفت‌وگوها بیش از این بود. صدای اذان كه بلند شد، محافظ‌ها جدی‌تر شدند و شاعرها پراكنده‌تر. صف نماز شكل گرفت و سجاده‌ی سفیدی پهن شد برای آقا. آقا كه از جمع رو برگرداندند سمت قبله دیگر شعرا به فكر جاگیری در صف‌های نماز بودند. هنوز صدای اذان از دوردست می‌آمد كه آقا ایستادند به تكبیر و حیاط ساكت شد و فقط صدای قرائت سوره‌ی حمد ایشان می‌آمد.

نماز مغرب خواندیم و بعدش آقا نافله خواند. نماز عشاء خواندیم و تا ما برویم دنبال كفش‌هایمان باز آقا نافله خواند. نمازشان كه تمام شد و بلند شدند، عباس احمدی صدایشان كرد و كتابی سمتشان گرفت. آقا كتاب را نگاه كردند و با دقت خواندند: مخزن الا...شرار. تا نمك تركیب نام كتاب به آقا مزه داد، خنده‌شان گرفت. ازآن خنده‌ها كه كمی غیر ارادی است و لابد دلچسب‌تر. كتاب را پشت و رو كردند و باز گفتند: مخزن الاشرار! این بار به لبخند.

جمع برای افطار آماده بود و آقا همان ابتدای ورودی كه سفره خانم‌ها بود، ایستادند. خانم‌ها كه بیشترشان جوان بودند، جمع شده بودند به دیدن آقا. یك نفر از بین جمع گفت: آقا دعامون كنید. آقا با لبخند گفتند چشم... ماشاءالله، آدم از دیدن این همه شاعر در خانم‌ها خوشحال و امیدوار می‌شود. یك نفر سریع انگشترش را درآورد و گرفت سمت آقا: آقا می‌شه این را تبرك كنید. آقا انگشتر را گرفتند و دعایی خواندند. انگشتر را كه پس دادند چند نفر دیگر انگشترشان را گرفته بودند سمت آقا. یك نفر دیگر از خانم‌ها گفت: آقا بعضی‌ها كه دعوت نشده بودند و نتوانستند بیایند، خیلی سلام رساندند. آقا انگشترها را یكی یكی تبرك می‌كردند، بین دعا و تبرك گفتند: سلام من را بهشان برسانید. آقا انگشترها را می‌دادند به همان یكی دو نفری كه جلوتر از بقیه بودند و می‌گفتند: مواظب باشید به صاحبش برسد.

آقا آرام رو برگرداند سمت مسیر. بالای پله‌ها هم كسی كتابی نشان ایشان داد. آقا پرسیدند: «این شهید قنوتی است یا قنواتی؟» آن بنده خدا گفت: قنوتی. آقا گفتند: «این شهید همانی است كه مغزش را درآوردند؟» آن بنده خدا گفت: «بله عكسش هم توی كتاب هست.» آقا راه افتادند و گفتند:«بله كتاب را كه خوانده‌ام.» و این جمله چقدر از زبان ایشان آشناست: «این كتاب را خوانده‌ام» .

آقا كه داشت می‌نشست برای افطار خودم را بین آقای محقق و رحماندوست جا دادم. رحماندوست پای مصنوعی‌اش را تكان داد تا جای من بهتر شود و گفت: مجلس، ما را از شعر و قصه انداخته و این را به آقا گفتم می‌دونی چی گفت؟ گفت: تا یك ورق از كلیله در گوشم شد / سیصد ورق از شفا فراموشم شد.

سفره‌ افطاری ساده اما كامل بود. نان، پنیر، سبزی، خرما، چای، حلوا، برنج، مرغ و البته آب. بین غذا خوردن آقا طبق معمول بعضی آمدند به سلام و علیك. آقا با یك دست آرام غذایشان را می‌خوردند و بینش جواب هم می‌دادند. بعد از غذا هم یكی از شاعران جوان آمد جلو كه آقا بوسیدش. چیزهایی گفتند كه نشنیدم. آقا به كسی رو كردند و گفتند: اینها حاضریراقان صحنه هستند. جوان ادب كرد و گفت: ما دلگرمیم به دعاهای شما. آقا گفتند: ای عشقِ دل افروز، دل من به تو گرم است. به خاطر كوتاهی شب برنامه باید زودتر شروع می‌شد.

ساعت نزدیك 10 شب بود كه قاری جلسه را رسمی كرد: إِنَّ الْأَبْرَارَ یَشْرَبُونَ مِن كَأسٍ كَانَ مِزَاجُهَا كَافُوراً...

بعد از قرآن قزوه جلسه را با شعری از مرحوم منزوی شروع كرد درباره‌ی امام حسن مجتبی علیه‌السلام :

از جانب خدای تعالی گزین شدی

آیینه‌دار حسن جهان‌آفرین شدی

‫زیبا به خلق و خوی و به روی و به موی هم‌

مجموعه محاسن روی زمین شدی



قزوه آخر شعر گفت به این خاطر این شعر را از منزوی انتخاب كرده كه منزوی مصادره شده به عاشقانه‌سرایی و خواسته این وجه شاعرانگی او را هم یاد كند. بعد رفتگان شعر معاصر را یكی‌یكی یاد كرد و تذكری هم از آقا گرفت كه: مرحوم بهجتی را نگفتید.

قزوه به بزرگی حمید سبزواری در شعر و شاعری انقلاب اشاره كرد و هم‌سنی او با مرحوم مشفق و مرحوم شاهرخی و از او خواست شعری بخواند. سبزواری سلام كرد و خواند:



خوش‌نشینان ساحل بدانند

موج این بحر را رامشی نیست

دل به امید رامش نبندند

بحر را ذوق آسایشی نیست



آقا كه بین شعر آفرین می‌گفتند بعد از شعرخوانی سبزواری گفتند: طیب الله انفاسكم آقای حمید. خیلی شعر خوبی بود، شعر جوانانه‌ای بود. معلوم می‌شود آدم در نود سالگی هم می‌تواند شعر جوانانه بگوید. خدا دلتان را جوان بدارد و جسمتان را سالم. ممنون.

قزوه رفت سراغ شعرای خارجی. دكتر محمد اكرم از پاكستان، پیر شاعران فارسی‌گوی آن دیار. از اقبال‌شناسان معروف. اینها را قزوه در معرفی دكتر اكرم گفت تا او شعرش را بخواند. اكرم پیرمردی كوتاه و تكیده و سر و رو سپید كرده بود كه لباس بلند پاكستانی پوشیده بود. تشكر كرد از فرصتی كه برایش مهیا شده و خواند:



رندان بلانوش كه سرمست الستند

از هر دو جهان رسته، به میخانه نشستند

مستان قلندرمنش حلقه‌ی همت

هر بند گسستند و ز هر سلسله رَستند



اكرم كه شعرش تمام شد آقا گفتند: خیلی خوب بود دكتر اكرم زنده باشید. من كتاب ایشان را درباره‌ اقبال 30سال پیش خواندم. از اقبال‌شناسان اردو زبان و فارسی‌دوست هستند. انتظار هم دارند كه آقای دكتر حداد با ایشان همكاری بیشتری كنند، به من گفتند به دكتر حداد سفارش كنم. بعد كمی خم شدند جلو و به دكتر حداد نگاه كردند و ادامه دادند: بدین‌وسیله به دكتر حداد سفارش می‌كنم همكاریتون را بیشتر كنید. حداد عادل چیزی گفت در مایه‌ی اینكه همكاری دارند. آقا جواب دادند: معلوم می‌شود كافی نبوده همكاری‌تان. دكتر حداد خندید، اكرم هم.



قزوه رفت سراغ دهر مندرنات هندی. از چهره‌های شناخته‌شده‌ی شعر هندوستان و فرزند گبینات از شاعران بزرگ هندوستان. آقا به قزوه گفت: بفرمایید كه هندو هستند. قزوه تأكید كرد كه او و پدرش هر دو هندو هستند.

دهر مندرنات یك رباعی از پدرش خواند:

دین است حسین، فخر دین است حسین

دین است امانت و امین است حسین

چون خاتم‌الانبیا محمد بوده

بر خاتم‌الانبیا نگین است حسین



آقا چند بار سر تكان داد و آفرین كرد و گفت:

ای بسا هندو و ترك همزبان / ای بسا دو ترك چون بیگانگان

پس زبان همدلی خود دیگر است / همدلی از همزبانی بهتر است



قزوه شاعری از تاجیكستان را معرفی كرد، شاه منصور شاه میرزا. شاه میرزا سلام كرد و گفت: واقعاً برای من جای افتخار و سرافرازی است كه در این محفل عرفانی شعر شركت دارم و فكر می‌كنم در هیچ كشور دنیا یك رهبر بر جایگاه شاعر این‌قدر ارزش قائل نیست كه در ایران باشد. من زمانه‌ای هم كه در تاجیكستان بودم بی‌صبرانه این برنامه را دنبال می‌كردم و عاشقانه تماشا می‌كردم. بعد شعرش را خواند:



دل اندوه‌پرور نباشد نباشد

هما سایه‌گستر نباشد نباشد

به شیرینی ذكر حق دلخوشم من

سر سفره شكّر نباشد نباشد



شاه میرزا یك جا در شعرش خواند:

خوشا گم شدن در معاد نگاهت

اگر صبح محشر نباشد نباشد



آقا به شوخی گفتند: هست دیگر، چاره‌ای نیست! جمع خندیدند و زود آرام گرفتند.

شاه میرزا شعرش را تا آخر خواند و آقا آفرین گفتند. هم بر لفظ هم بر معنا. بعد از تشویق آقا قزوه گفت: من تأثیر شعرخوانی بعضی از دوستان را كه از خارج می‌آیند می‌خواهم بگویم. پارسال دكتر شكلا شاعر هندو اینجا شعری درباره‌ مولا علی علیه‌السلام خواند. امسال برای ایشان برنامه‌ای در دهلی می‌ساختیم، یك استاد دیگر دانشگاه به ما گفت: وقتی شعرخوانی او در فضای مجازی منتشر شد و دانشجوهای ایشان آن را دیدند، 120نفر از دانشجوها آمدند در رشته‌ی زبان فارسی ثبت نام كردند.



آقا با لحنی طنزآلود گفتند: شما كارتان درسته! جمع خندیدند. قزوه فهمید در تعریف‌ها كمی مبالغه كرده. گفت: البته این مال بزرگی این جلسه و خود آقاست. جمع همچنان می‌خندید.

نوبت رسید به زامیق محموداف كه قزوه صدایش زد ضامیق محمودزاده. ضامیق را هم در باكو دیده بودم. شاعری اهل جمهوری آذربایجان با شعرهایی پرشور. جوانی بود دوستدار ایران. شعرهای مذهبی‌اش در آذربایجان پرطرفدار بود و یادم هست با حاج آقای اجاق‌نژاد نماینده‌ی ولی فقیه در باكو مرتبط بود.

ضامیق سلام هموطنانش را رساند و تقاضای دعایشان و از آقا تشكر كرد كه به حضور پذیرفته او را. آقا گفت: ان‌شاءالله دعا ایلرم. ضامیق ادامه داد: من را هم لطفاٌ به اسم دعا كنید كه از نوكران امام زمان باشم. ضمناً یك تبركی هم ازتان می‌خواهم چون ما عطشمان زیاد است، حسرتمان هم زیاد است. بعد شعری خواند با نام دیارهای مظلوم. شعری در مظلومیت یمن و فلسطین و افغانستان و بحرین و آفریقا. آقا آفرین گفتند و به تركی از آقای كلامی خواستند بعداٌ درباره‌ی برخی مضامین تركی این شعر به ایشان توضیح دهد.

نوبت رسید به آقای حكمت از استهبان فارس. حكمت سلام كرد و خواند: «گنه كرد در بلخ آهنگری...» آقا فوری به شوخی گفتند: «عجب! جدیداً؟... قدیم هم بود ...» همه خندیدند. حكمت شعرش را خواند:



یكی را پسر مست و مخمور بود

ز اخلاق نیكو بسی دور بود



یكی باغ انگور بودش پدر

معیشت نمودی از این رهگذر



چو مستی هر روز فرزند دید

همه تاك آن بوستان را برید



شعر علی حكمت از دسته شعرهای اخلاقی بود. آقا آخر شعر گفتند: «كلمات خوب چیده شده و بدون حشو و زوائد. توی سبك شعر اخلاقی حشو نداشتن خیلی مهمه.»

قزوه اسم سیدسكندر حسینی را خواند. سید سلام كرد و گفت پاره‌هایی از یك غزل مثنوی بلند را می‌خواند با مضمون اوضاع فعلی افغانستان. آقا به شوخی گفتند: حالا چند بیتش را می‌خواهید بخوانید. سكندر گفت: 15-20 بیت. و شروع كرد:



این قصه از سواحل آمو شروع شد

با كوچ دسته‌های پرستو شروع شد



ناگاه در مسیر قریب‌الوقوع مرگ

تنها گذشته ثانیه‌ای از شروع مرگ



وقتی كه ریخت قطره‌ی خون در میان خاك

دیدم كه رخنه كرده جنون در میان خاك



این است شهر خسته و دنیای مردگان

با من خوش آمدی به تماشای مردگان



سید سكندر محكم و با صلابت شعر می‌خواند و البته كمی با سرعت. شاید به خاطر سؤال آقا درباره‌ تعداد ابیات. شعر سكندر كه تمام شد آقا خیلی تشویقش كردند به آفرین و ماشاءالله. و گفتند: «از افغانستان خاطرات شعری خوبی داریم ولی الان این خیز دوباره‌ی شعر در افغانستان خیلی جالب است.» آقا سر ذوق آمده بودند و سراغ آقای كاظمی را گرفتند: «آقای كاظمی نیستند؟» و البته كاظمی نبود.



قزوه امجد ویسی را معرفی كرد از سنندج. ویسی لباس كردی پوشیده بود. او سلام مردم كردستان را رساند و از آن دیار به سرزمین مجاهدت‌های خاموش یاد كرد.

اول شعری كوتاه و كردی خواند. تا تمام شد، آقا ترجمه‌اش را خواستند. ویسی گفت: شعر از ملا مصطفی بهسارانی بود به این مضمون كه: وقتی كه خوابم عمیق و رویایی می‌شود، دوست دارم تو را در خواب ببینم و قدم‌های تو را بر چشمانم به تصویر بكشم. اگر همین هم نشد با مژه‌هایم خاك قدمت را جارو كنم.



ویسی بعد از این ترجمه غزلی فارسی خواند:



روزی كه نگاهم به دو چشمان تو افتاد

همچون غزلی دست به دامان تو افتاد



بعد از اتمام شعر آقا گفتند: خدا ان‌شاءالله شما را و همه‌ نفس‌های گرم استان كردستان را كه استانی فرهنگی است، برای فرهنگ این كشور باقی بدارد. ما در آنجا از مرحوم گلشن و ستوده خاطرات خیلی خوبی داشتیم، خدا رحمتشان كند.



رضا نیكوكار از گیلان معرفی شد برای شعرخواندن. او غزلی برای پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله خواند:



گفتند از شراب تو میخانه‌ها به هم

خُم‌ها به وقت خوردن پیمانه‌ها به هم

تو آن حقیقتی كه تو را مژده می‌دهند

اسطوره‌های خفته در افسانه‌ها به هم



آقا نیكوكار را تشویق كردند و پرسیدند كتاب چاپ شده هم دارد یا نه؟ نیكوكار گفت كتابش را داده سر شب به آقا. آقا گفتند: این غزل شما بنده را وادار می‌كند بروم حتماً كتاب شما را از اول تا آخر بخوانم.

بعد از جلسه اسم كتابش را درآوردم: خواب مشترك، انتشارات سوره مهر.



عباس احمدی قرار بود شعری طنز بخواند. به آقا گفت نقیضه‌ای است بر یكی از شعرهای فاضل نظری. آقا پرسیدند از خود فاضل اجازه گرفته یا نه كه احمدی گفت گرفته. بعد بیت اول شعر فاضل را خواند:



مرگ در قاموس ما از بی‌وفایی بهتر است / درقفس با دوست مردن از رهایی بهتر است

تا این بیت تمام شد آقا گفتند: آفرین... بعد رو كردند به فاضل و ادامه دادند: آفرین به فاضل.



احمدی شعر طنزش را خواند. جاهایی كمی فلفلی، جاهایی كمی نمكی، خنده‌ی آقا و حضار را دربرداشت:



مرگ نزد شاعران از بی‌نوایی بهتر است

وضع ما از مردم اتیوپیایی بهتر است

فقر و زن هر دو بلا هستند در خانه ولی

بین این هر دو بلاها زن، خدایی بهتر است



آقا با دست به خانم‌ها اشاره كردند و به شوخی گفتند حقش نبود این بیت را اینجا بخوانی. خانم‌ها و بقیه همه با هم خندیدند



هدی مردانی از قزوین یك شعر خواند برای غدیر:



آن سان كه دست گل سر دست بهار رفت

آن روز دست یار سر دست یار رفت



در بیت آخر خواند:



می‌خواستم ز آدمیان دلبری كنم

گفتم كه یاعلی دل پروردگار رفت



آقا آفرین گفتند و اینكه: «مبالغه‌ی قشنگی بود.»



مهدی جهاندار از اصفهان معرفی شد توسط قزوه برای شعر خواندن و او مخمس خواند برای حضرت علی علیه‌السلام:

با ساقی میخانه كسی گفت امیرا / خورشید وشا، باده كشا، ماه منیرا

یارا و نگارا و بزرگا و دلیرا / باید در این خانه بخوانم چه كسی را

آقا تشویقش كردند مخصوصاً برای استفاده‌های به جا و زیبا از آیات قرآن.



سیدمحمدصادق آتشی از یزد نفر بعدی بود. در معرفی خودش گفت:

از حسینیه‌ی ایرانم؛ یزد

آن كه مشهور قنوت است و قنات

شادی روح شهید محراب

آیت‌الله صدوقی صلوات

آقا خیلی خوششان آمد از این بیتی كه خواند.

مسجد یكی، مناره یكی و اذان یكی‌ست

قبله یكی، كتاب یكی، آرمان یكی‌ست

ما را به گرد كعبه طوافی‌ست مشترك

یعنی قرار و مقصد این كاروان یكی‌ست

فرموده است: «واعتصموا...، لا تفرّقوا»

راه نجات خواهی اگر ریسمان یكی‌ست



آقا بعد از شعر آتشی را تشویق كردند و گفتند: جزو موضوعاتی كه در شعر خیلی بهش احتیاج داریم، یكی همین وحدت است. شما هم با روحیه‌ی جوانی و الفاظ با طراوت و جوان این شعر را گفتید.



محمد غفاری شعری در استقبال یكی از شعرهای صائب تبریزی خواند:



رو به زیبایی او چشم تماشاست بلند

سمت بخشندگی‌اش دست تمناست بلند

قطره در قطره - كه تا ساحل لطفش برسد -

موج، دستی‌ست كه از شانه‌ی دریاست بلند



آقا بعد از شعر گفتند: خدا خیرتان بدهد به یاد و احترام صائب شعر گفتید.



فاطمه بیرامی خواند:

وقتی كه شاعری دلت آئینه خداست

یعنی محل آمد و رفت فرشته‌هاست

وقتی كه شاعری نم باران شنیدنی‌ست

گیسوی بید در نفس بادها رهاست



اسما سوری هم خواند:

منم گنجشكِ مفتِ سنگ‌هایِ بر زمین مانده

هراسی كهنه از صیادهای در كمین مانده



شعرش را آقا خیلی تشویق كردند و البته گفتند: «ان‌شاءالله شیرین‌تر و امیدوارانه‌تر شود.»

بعد معصومه فراهانی كه دانش‌آموز جمع بود و جوان‌ترین، سلام رفقایش را رساند و خواند:



قصه به سر نمی‌رسد و طِی نمی‌شود

هِی خواستم كه دل بكنم، هِی نمی‌شود

پرسیده‌ای كه كی دل من تنگ می‌شود

خندیده‌ام، عزیز! بگو كی نمی‌شود؟



آقا بعد از شعر گفتند: «آفرین... شماها آینده‌ خوبی دارید، به شرطی كه كار كنید. فكر نكنید اینجا منزل آخر است، اینجا تازه اول راه است.»

پروانه نجاتی از شیراز شعری خطاب به دخترش خواند. شعر جدید نبود، قدیمی بود، و از روی كتاب خواند. خود متن هم بیش از شعر، نظم بود.

آخرین خانم هم عطیه سادات حجتی بود با شعری حماسی.

قزوه به آقا و جمع توضیح داد 17نفر از 19نفری كه شعر خواندند، بار اولشان بوده. آقا با لبخند گفتند: شعر اولی‌ها. قزوه در ادامه‌ توضیحاتش گفت: شركت‌كنندگان هم بیش از 70 درصد جدیدند. بعد قزوه بیابانكی را صدا زد كه به عنوان یك غیر شعر اولی، شعری بخواند. بیابانكی هم به یاد شهدای غواص یك شعر قدیمی خواند:



میان خاك سر از آسمان درآوردیم

چقدر قمری بی‌آشیان درآوردیم

وجب‌وجب تن این خاك مرده را كندیم

چقدر خاطره‌ی نیمه‌جان درآوردیم



بعد از بیابانكی، قزوه از محمدرضا طهماسبی خواست شعرش را بخواند:

شرار هجر تو بر جان عاشقان زده‌اند

بیا كه نوبتی آخرالزمان زده‌اند



شعر را تقدیم كرده بود به امام زمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه و البته همه‌ی مسائل منطقه را هم یك دور در آن مرور كرده بود.



قزوه به آقا گفت «وقت، دیگر وقت شماست اگر بخواهید كسی شعر بخواند یا صحبت بفرمایید.» آقا گفتند: «اصل برای من در این جلسه استماع است نه تكلم.»



در بین صحبت‌های قزوه و آقا اسم اسفندقه آمد به شعرخوانی. اسفندقه گفت از بین 7-8 غزلی كه برای همسرم خواندم، یكی را خودش انتخاب كرد تا اینجا بخوانم. جمع خندید، آقا گفتند: پس شعرتان دلپسند است!



امیری اسفندقه خواند:



عمر از چهل گذشت و دلم ناامید نیست

عاشق شدن هنوز از این دل بعید نیست



بعد از شعر آقا گفتند: معلوم شد شما به خوبی قصیده، غزل هم می‌گویید... بعد روگرداندند سمت آقای حداد عادل كه: آقای دكتر شما شعری، چیزی؟



تا این حرف از دهان آقا درآمد دكتر چند كاغذ از جیب كتش بیرون كشید، انگار مدت زیادی منتظر بود. جمع شعرا به این سرعت عمل لبخند صداداری زد. حداد غزلش را شروع كرد:



مهربانا! مهربانی را كه تعلیم تو كرد؟ ‌

ای نسیم! این گلفشانی را كه تعلیم تو كرد؟ ‌



دیگر جلسه رسید به جایی كه خود آقا صحبت كنند. ایشان ولادت امام حسن مجتبی علیه‌السلام را تبریك گفتند و اشاره كردند به ماه رمضان كه برای استفاده از فرصتش شعرا و هنرمندان از همه شایسته‌ترند. آقا گفتند: از دعا در این ماه غفلت نكنید...



«ای تكیه‌گاه و پناه زیباترین لحظه‌های پرعصمت و پرشكوهِ تنهایی و خلوت من ای شطّ شیرین پرشوكت من»



من كاری ندارم مرحوم اخوان این شعر را برای كی گفته، من این شعر را برای صحیفه‌ سجادیه می‌خوانم...از این شب‌ها به‌وسیله‌ی این دعاها كه از لطیف‌ترین دلها و فصیح‌ترین زبانها به ما رسیده استفاده كنید.



بعد آقا به اثرگذاری شعر و به تبع آن مسئولیت‌آور بودن شاعری اشاره كردند و گفتند: وقتی شما یك ثروت و امكانی در اختیار دارید... اگر از آن استفاده درست نكردید، خلاف مسئولیت عمل كرده‌اید...این قریحه شاعری نعمتی خداداد است و از آن سوال خواهد شد... بی طرفی در دعوای حق و باطل معنی ندارد. شاعر و هنرمند نباید در جنگ حق و باطل بی طرف باشد، اگر بود نعمت خدا را ضایع كرده، اگر طرف باطل را گرفت خیانت و جنایت كرده.



آقا به تلاش در استفاده از ابزار شعر برای غفلت‌زایی در فضای مجازی با پرداختن به مسائل لهو یا جنسی اشاره كردند و البته حضور جوانان متعهد و شاعر كه با شعرهایشان غفلت‌زدایی می‌كنند. ایشان از جوان‌ها خواستند نسبت به اتفاقات پیرامون توجه نشان بدهند و تأكید كردند شعر برای آنچه در امت اسلامی می‌گذرد مؤثر است. ایشان واكنش سریع شعرای جوان نسبت به حوادث پیرامون را تحسین كردند.



ایشان همین‌طور از پیشرفت شعر در كشور پس از انقلاب ابراز خشنودی كردند و از كارهایی كه در حوزه‌ی نوجوانان و جوانان انجام می‌شود مثل برنامه‌های شهرستان ادب یاد كردند اما گفتند: ظرفیت شعر در كشور ما بیش از این حرف‌هاست، سطح عمومی شعر ما به سطح عمومی شعر متناسب با كشورمان نرسیده.



آقا در پایان هم ابراز امیدواری كردند شعر انقلاب (و تأكید كردند شعرِ در خدمت انقلاب، نه شعر دوران انقلاب) رتبه و رفعت بیشتری پیدا كند. و آخرین جمله‌ی آقا: شعر انقلاب یعنی شعری كه در خدمت اهداف انقلاب است؛ عدالت، انسانیت، دین، وحدت، رفعت ملی، پیشرفت همه جانبه كشور... این شعر انقلاب است.



جلسه تمام شد. مثل همیشه شعرا ریختند دور آقا. این بار بیشتر خانم‌ها. آقا حرف‌هایشان را گوش می‌كردند اگر می‌شنیدند. بعضی كه فرصت نشده بود كتابشان را بدهند، دادند. بعضی التماس دعا و ... آقا كه از جا بلند شدند، جمع تكانی خورد. وزیر ارشاد چیزی به آقا گفت و جواب شنید كه معلومم نشد. آقا رفتند سمت در خروجی و این دیدار ماند تا سال بعد.



وقتی ایشان رفتند، نیمه شب بود و شعرا خندان بودند به خاطره‌ جلسه. یكی از خانم‌ها كه دوست می‌داشت شعر بخواند و نشده بود گریه می‌كرد. و از بین این همه شاید خوشحال‌ترین فرد ضامیق محموداف بود كه نمی‌دانم یادگاری‌ای كه خواسته بود را كی گرفته بود، یك انگشتر عقیق. انگشتر را نشان بقیه می‌داد و لبش به خنده باز بود یكسره.

شعرا خداحافظی می‌كردند و كار من تازه شروع می‌شد. می‌دانستم میخواهم تیتر گزارشم را این جمله بگذارم: شاعر و هنرمند نمی‌تواند در دعوای حق و باطل بی‌طرف باشد.

*مدیرعامل بنیاد ادبیات داستانی
۰ نفر

سرخط اخبار فرهنگ