۸ شهریور ۱۳۹۳، ۸:۴۱
کد خبر: 81292112
T T
۰ نفر
«خانه ایرانی»؛ خانه امید برای كودكان دستفروش «لب خط»

تهران-ایرنا- در «خانه ایرانی» كودكانی 7 تا 13 ساله، چند ساعتی به دور از فضای بزرگسالی و فارغ از كار در خیابان ها پا به دوران كودكی از دست رفته ی خود گذاشته اند تا چند خطی بر تخته ی سفید خیال خود بكشند و نقش برجسته ی رویاهای دست نیافتنی خود را حك كنند.

شهریور كه از راه می رسد، حال و هوای خرید نوشت افزار و كیف مدرسه در فضای فكری كودكان می پیچد و شاد و خندان دست در دست پدر و مادر در میان انبوهی از رنگ ها به دنبال وسایلی می روند كه در مدرسه با همكلاس های خود به رقابت بپردازند.

از كنار این كودكانِِ فارغ از دنیای بزرگسالی كه بگذریم، به درِ آبی رنگ ساختمان دو طبقه یی می رسیم. با باز شدن درِ آبی، گویا به اعماق دریایی پر از مرواریدهای سیاه وارد می شوی؛ مرواریدهایی كه شاید اگر خانه یی چند محله بالاتر زندگی می كردند، سفیدی صورتشان زبانزد می شد.

دمپایی ها و كفش های نیمدار و سیاه روی هم افتاده، به استقبال می آیند كه نشان از انبوهی كودكان درون می دهند. صدای هیاهوی بچه ها ما را به طبقه ی نخست می كشاند.

اینجا نه از نوشت افزارهای رنگارنگ خبری است و نه از كیف های جادار و نه كتاب. این كودكان، شاگردان كوچك «خانه ایرانی لب خط شوش تهران» هستند؛ آن ها هنوز هم سركار می روند ولی ساعاتی از روزشان را برای آموختن به خانه یی می آیند كه در آن عشق و امید، بزرگترین درسی است كه ده ها مددكار داوطلب به كودكان می آموزند.

پسرانی با موهای كوتاه و دستانی سیاه شده از پوست گردو و دختركانی با روسری های گره خورده و چشمانی با سوی بزرگسالی وارد شدن ما را دنبال می كنند و با زبان بی زبانی می گفتند: «ناآشنا كیستی در این دنیای غریبانه ی ما؟»

با راهنمایی یكی از مددكاران، به دفتر مدیریت خانه ی ایرانی لب خط می روم اما به دلیل كمبود جا، آن جا هم كلاس درس پسرانی است كه در 10 سالگی، یادگیری واحد اندازه گیری متر و كیلوگرم برایشان كابوسی است كه مربی با 10 بار توضیح، هنوز اندر خم یك كوچه وامانده است!

وقتی «شریفی» یكی از مددكاران می گوید: «خانم دهقان خبرنگار هستند و می خواهند با شما صحبت كنند»، دو پسربچه با خوشحالی به سمت من می آیند و می گویند: «شما برای فوتبال آمده اید؟» و با شنیدن جواب منفی در جای خود وا می مانند.

فوتبال رویای این كودكان است و افرادی سرشناس، برای رسانه یی كردن خود، آنان را وسیله قرار داده اند و برایشان رویایی شیرین دست نیافتنی ترسیم كرده اند كه با آمدن هر غریبه یی به كنارشان، امید خود را از دست نداده و جویای احوال «وعده های سرخرمن» معتمدان هستند.

برای دیدن فضاهای مختلف خانه ی ایرانی، همگام با شریفی می شوم. آپارتمانی 60 متری است كه بخشی از آن با پرده های آبی رنگ، كلاس درس دختركانی است كه الفبای زندگی می آموزند؛ دختركانی كه به توصیه ی مربی، گره روسری خود را محكم می كنند تا جانواران ریزی كه در سرشان زیست می كنند، فضای بیرون را نبینند!



*** یك وعده غذای گرم؛ روح بخش جسم كودكان

ساعت از دو بعدازظهر گذشته كه سفره ی ناهار پهن می شود. بچه ها به شوق یك وعده غذای گرم به دور سفره می نشینند. شریفی می گوید: «خانه ایرانی» نام مراكز جمعیت خیریه ی «امام علی (ع)» در مناطق محروم و حاشیه است كه بوسیله ی دانشجویان داوطلب اداره می شود و به ارایه ی انواع خدمات امدادی (آموزشی، درمانی، هنری، تغذیه، ورزشی، روانشناسی، مددكاری و...) به صورت رایگان به كودكان كار و محروم از تحصیل می پردازد كه در زمان حاضر 14 مورد آن در سراسر ایران مشغول به فعالیت هستند.

خانه ی ایرانی لب خط، در حدود 50 نفر كودك را زیر پوشش دارد؛ سه روز در هفته و از ساعت 12 تا 3 بعد ازظهر باز است و بچه های این محله برای یادگیری و خواندن و نوشتن می آیند كه در آخر كلاس، با یك وعده ی غذای گرم میزبان آنان است.

سر و صدای كودكان بالا می گیرد. یك قاشق از غذای یكی از بچه ها برداشته شده كه همین پایه ی دعوا و ناسزاگویی می شود و فریادهای مددكار هم به جایی نمی رسد.

دوربین عكاسی تنها چیزی است كه آرامشان می كند. «خاله از من عكس می گیری؟» جمله یی است كه بیش از هر چیز می شنوم. ژست های مختلف كودكان و صدای دكمه ی شاتر دوربین عكاسی، فضای غمبار آن جا را عوض می كند.

دختركی به كنارم می آید و می گوید:«خاله بزار من هم عكس بگیرم»؛ چشمان نافذ و درشتش چیزی جز پاسخ مثبت از من نمی گیرد و من را وا می دارد تا دوربین را در اختیارش بگذارم تا لحظه یی از دریچه ی دوربین عكاسی، عكاس دنیایی كه برای خیلی از افراد این شهر بزرگ دور از ذهن است، باشد.



*** سیاهی دود اعتیاد بر چهره ی معصومانه ی كودكان

سر و صداهایی از طبقه ی بالا، ما را به آن جا سوق می دهد.كودكان زیر سن مدرسه با لباس هایی نیمدار و موهای كوتاه شده به سراغم می آیند؛ كودكانی كه چند ساعتی به دور از دود سیاه اعتیاد والدین، در كنار یكدیگر پایان زودرس كودكی خود را مزه مزه می كنند.

آمده اند تا غذایی بخورند و با اسباب بازی های رنگی كه فقط پشت ویترین مغازه های كنار چهارراه محل كارشان دیده اند، بازی كنند.

به همراه آنان كنار سفره ی غذایشان می نشینم و چهره های معصومانه شان را در قاب لنز دوربین فرو می برم. نیمه می خورند و از من می خواهند نامشان را روی ظرف ها بنویسم تا شام شب خود را با بقیه اشتباه نگیرند.

كودكانی كه از حمام و نظافت، تنها نمدار شدن پایشان در جوی آب و سطل آبی را كه چند صباحی یكبار بر سرشان ریخته می شود، به یاد دارند. شریفی می گوید: «در خانه های این محله حمامی وجود ندارد و هزینه ی تنها حمام محله هم باعث شده تا افراد از كنار آن هم نگذرند.»

یكی دیگر از مددكاران می گوید: «فقر بهداشتی این جا بیداد می كند. نه لباس زیری بر تن دارند و نه آداب شست و شو بلد هستند. من از ترس جانواران ریزی كه این كودكان به همراه دارند، در زیر روسری خود كلاهی دارم.»

والدین آن ها تنها كاركردن این كودكان را می خواهند و هاله ی دود افیون اعتیاد، اجازه ی دیدن بزرگ شدن فرزندان را به آنان نمی دهد.

ساعت كلاس تمام شده و بچه ها بی حصوله و ناراحت به سمت در خروجی می روند تا بار دیگر در ساحل شن زار زندگی به دنبال حق از دست رفته ی خود بگردند.

وقت خداحافظی از این خانه كه تمامش پر شده از صدای اشتیاق و هیجان كودكان معصومی كه حقشان به سادگی گرفته شده، رسیده است.

با این آرزو كه كودكانی كه در این محله های فراموش شده محروم از هر حقی زندگی می كنند با وجود مراكزی چون «خانه های ایرانی» به این باور در لحظه لحظه زندگی شان برسند كه آن ها هم مانند تمام كودكان دیگری كه در ناز و نعمت زندگی می كنند، لب خط ها و آغازهایی در زندگی خود پیدا كنند و با كنار هم گذاردن یك مشت از نقطه های ریز، خط زندگی خود را بسازند، با این خانه و دنیای درونش خداحافظی می كنم.

*از: فاطمه دهقان نیری(گروه پژوهش های خبری)

پژوهشم**9294**2054
۰ نفر