به گزارش ایرنا، آفتاب هنوز کامل بالا نیامده بود که از چهارراه میدان تا خیابان شهدا، سیل آدمها با زبان روزه و دلهای پر از امید راه افتاده بودند. بوی عید فطر هم توی هوا پیچیده بود، انگار رمضان با همه سختیها و شیرینیهایش داشت با یک مراسم باشکوه خداحافظی میکرد.
از دور، لباسهای رنگارنگ اقوام ترکمن چشمم را گرفت. عمامههای سبز و قرمز، چادرهای گلگلی و جلیقههای سوزندوزیشده انگار تابلوی نقاشی زندهای بود که توی خیابان راه میرفت. کنارشان، پیرمردی با ریش سفید و عصای چوبی، آرام قدم برمیداشت. نگاهش پر از غرور بود، انگار هر قدمش قصه سالها ایستادگی را فریاد میزد.
چند قدم آنطرفتر، بچهها با پرچمهای کوچک ایران توی دستشان میدویدند. یکیشان که کلاه ترکمنی سرش گذاشته بود، با خنده به دوستش گفت: «بیا مسابقه بدیم کی زودتر به مصلی میرسه!» انگار روزهداری و گرمای صبح بهار هیچ اثری روی آنها نداشت.
همه اقشار انگار یک جا جمع شده بودند. کارگر با دستای پینهبسته، معلم با کتاب زیر بغل، زن خانهدار با سبد نذری که هنوز بوی زولبیای تازه ازش بلند بود.
یک گوشه، جوانی با لباس بلوچی و شال سفید، پلاکاردی دستش گرفته بود که رویش نوشته شده بود: «قدس مال ماست.» کنارش، یک پیرزن با چادر مشکی و تسبیح توی دست، زیر لب دعا میخواند و اشک گوشه چشمش برق میزد. انگار این راهپیمایی فقط یک حرکت خیابانی نبود؛ همدلی بود که از دل تاریخ گرگان بیرون آمده بود.
از بلندگو، صدای شعار «مرگ بر اسرائیل» بلند شد و جمعیت یکصدا تکرار کرد. بچهها با صدای نازکشان سعی میکردند بلندتر از بقیه باشند.
یک لحظه، یک گروه از دخترهای ترکمن با لباسهای سنتی، شروع کردند به خواندن سرود. صداهایشان توی هوای بهاری پیچید و چند کبوتر از بالای مصلی پر زدند. انگار طبیعت هم با این روز همراه شده بود.
وقتی به مصلی رسیدیم، جمعیت مثل یک دریای زنده موج میزد. پیر و جوان، ترکمن و فارس، با لباسهای سنتی و ساده، همه کنار هم ایستاده بودند. یک پسربچه با شوق به پدرش گفت: «فکر کن عید فطر با این روز قاطی بشه چه کیفی بده!» باباش خندید و گفت: «همین که اینجایی، خودش عیده.» و راست میگفت.
روز قدس گرگان، فقط یک راهپیمایی نبود؛ یک جشن بود، یک قصه زنده از مردمی که با زبان روزه و قلبهای پر از عشق، به استقبال عید و آرمانهایشان رفتند.
نظر شما