به گزارش ایرنا، گلستان دیاری است که در آن صدای زنگ شتر ترکمنها، آواز محلی فارسیزبانها و قصههای کهن سیستانیها در هم میآمیزد.
سیستانیها سالهاست از سرزمین باد و آفتاب به این دشت سرسبز کوچیده و در کنار دیگر اقوام گلستان ریشه دواندهاند، اما گویی سیستان را در قلب و خانههایشان نگه داشتهاند.
این مردمان غیور هنوز هم فرهنگ و آیینهای باستانی خود را چون گنجی گرانبها پاس میدارند. شب چهارشنبهسوری که میرسد، کوچههایشان پر میشود از نور آتش، بوی هیزم سوخته و ترانههای شاد.
بنیاد نیمروز سیستانیها، با ریشسفیدان و معتمدانی که به این شب به چشم جشن عیش و عشرت نگاه میکنند، روایتگر این آیین کهن است؛ جشنی که از ایران باستان تا امروز در گلستان زنده مانده و هر سال قصهای تازه میسازد.
هوا هنوز روشن است که بوی خار و گز در کوچههای سیستانینشین پیچیده. پیرمردی با دشداشه سپید و عمامهای که سالها بوی خاک سیستان را با خود دارد، از انبار کوچک حیاط بوتههای خشک را بیرون میکشد.
با دستهای پینهبستهاش، سه کپه میسازد؛ میگوید: «سه تا برای اندیشه نیک، گفتار نیک، و کردار نیک.»
کمی آنطرفتر، زنی میانسال با چادر گلدارش، هیزمها را روی بام میچیند و زیر لب زمزمه میکند: «امشب شب سوری است، شب شادی و دوستی.»
اعضای بنیاد نیمروز سیستانیها که ریشسفیدانش هنوز به باورهای کهن دلبستهاند، این شب را جشنی ملی میدانند؛ شبی که از شاهنامه فردوسی تا تاریخ بخارا ردپایش پیداست.
خورشید که پشت کوهها غروب میکند، آسمان نیمتاریک میشود و جرقههای آتش در حیاطها و بامها زبانه میکشد.
بچهها با چشمهای براق دور کپههای آتش میدوند و بزرگترها با لبخند نگاهشان میکنند. «زردی من از تو، سرخی تو از من»، این ترانه قدیمی از دهان همه بیرون میآید.
یکی با شوق از روی آتش میپرد و میخواند: «غم برو، شادی بیا، محنت برو، روزی بیا.» دیگری با صدایی لرزان میگوید: «ای شب چهارشنبه، مرادم را بده.» انگار آتش زنده است؛ گوش میدهد، زردیها را میبلعد و سرخیاش را به دلها میریزد.
ریشسفیدان میگویند: «خاکسترش نحس است، چون غم و بیماری توش جا خوش کرده.» برای همین، صبح که میشود، خاکستر را دور میریزند تا سال نو پاک و سبک شروع شود.
در خانهای دیگر، مادربزرگ با دستهای چروکیدهاش کوزه سفالی کهنهای را از پستوی خانه بیرون میآورد. نوهاش با کنجکاوی میپرسد: «چرا میشکنیش؟» جواب میدهد: «بلاها توش جمع شده، باید بره.»
بعد کوزه را بالای بام میبرد، با دعایی زیر لب به زمین میکوبد و صدای شکستنش در کوچه میپیچد. کنارش، کوزه نویی میگذارد و میگوید: «سال نو، کوزه نو.»
کمی آنطرفتر، دختری با روسری قرمز پشت دیوار حیاط ایستاده، گوشش را تیز کرده تا از حرف رهگذران فالی برای نیت دلش بگیرد. میخندد و میگوید: «گفتن قراره بارون بیاد، حتما بختم باز میشه!»
عطر آش بیمار از گوشهای بلند میشود. زنی با پیشبند، قابلمهای بزرگ را روی آتش میچرخاند. «برای شفای پسرم نذر کردم»، این را میگوید و اشک گوشه چشمش را با گوشه چادر پاک میکند.
کمی از آش را به پسر کوچکش میدهد و بقیه را برای فقرای محل کنار میگذارد. در حیاط دیگر، آجیل مشکلگشا روی آتش بو داده میشود. تخم هندوانه، فندق، پسته، و گندم نورس با نمک تبرک شده و میان خندهها و شوخیها دست به دست میچرخد.
یکی میگوید: «این آجیل حاجتم رو باز میکنه»، و دیگری با خنده جواب میدهد: «اگه نشد، سال دیگه بیشتر میپزیم!»
فشفشهها که روشن میشوند، آسمان مثل ستارهباران میشود. بچهها جیغ میکشند و بزرگترها یاد روزگار قدیم میافتند. یکی از معتمدان، با شال مردمداری بر دوش، قصه آتشافروزان ایران باستان را تعریف میکند: «اون روزها، زنها و مردها با رقص و آواز، آتش رو تا صبح روشن نگه میداشتن. این نور، مهر و دوستی رو برمیگردوند.»
او از جشن سوری میگوید؛ از روزهایی که آتش را روی بامها میافروختند تا سرما برود و فروهر درگذشتگان راه خانه را پیدا کند. میافزاید: «این همون آتشی است که امیر منصور بن نوح در شب سوری افروخت؛ همون که فردوسی ازش یاد کرده.»
شب که پیش میرود، ترانهها بلندتر میشود. «محنت برو، روزی بیا»، این را زنی میخواند که شاخه گندم نورس را روی آتش کباب کرده و به بچهها میدهد.
سیستانیها در گلستان نشان میدهند که چهارشنبهسوری فقط پریدن از آتش نیست؛ جشنی است برای نبرد با تاریکی، برای شادی جمعی، برای دور کردن غم.
کارشناسان بنیاد نیمروز میگویند: «همه این آیینها برای زندگی شادتر است. پس بیایید مراقب هم باشیم و این شب رو به دلهره بدل نکنیم.» آتش تا نیمهشب میسوزد و دلها را گرم میکند؛ انگار سیستان و گلستان در این شب یکی شدهاند.
نظر شما