در ابتدای قرن بیستم و بهویژه پس از انقلاب «شینهای»* به رهبری «سون یات سن» (Sun Yat sen) در سال ۱۹۱۱ که به نظام امپراتوری چین پایان داده بود، ایالات متحده در زمره حامیان دولت ملی جمهوری چین محسوب میشد.
* (انقلاب شینهای که انقلاب ۱۹۱۱ و انقلاب چین نیز نامیده میشود، قیام مردمی بود که به سقوط آخرین سلسله امپراتوری تاریخ چین (دودمان چینگ) و تأسیس جمهوری چین منجر شد. این انقلاب از آن جهت شینهای نامیده شد که در سال ۱۹۱۱ میلادی رخ داد و این سال، مطابق با گاهشمار چینی، سال شینهای نام دارد.)
ریشه این حمایت به تلاش آمریکا برای مهار ژاپن برمیگشت که با چین ملی در جنگ بود. با این حال پس از انقلاب مائو («مائو تسهتونگ» رئیس حزب کمونیست) در سال ۱۹۴۹ که دولت ملی نزدیک به غرب در چین را به جزیره تایوان فراری داد، تنش در روابط دو کشور شروع شد.
دولت سابق به تایوان رفته بود و از آنجا مدعی حاکمیت بر همه چین شد. (اکنون دولت تایوان با مرکزیت تایپه، خود را «جمهوری چین» مینامد که با «جمهوری خلق چین» که در پکن مستقر است تفاوت دارد.) دولت مرکزی کمونیستی در چین تشکیل شده و مدعی چین واحد بوده و اعتقاد داشت تایوان باید روزی به سرزمین اصلی برگردد.
تایوان، محور منازعه چین و آمریکا
در نتیجه این رخدادها، تقابل پکن و تایوان که هر دو مدعی حاکمیت بر همه چین بودند به محور منازعه واشنگتن و پکن تبدیل شد. در سال ۱۹۵۵ هجوم دولت مرکزی چین برای بازپس گیری تایوان، با تهدید ایالات متحده به حمله اتمی پایان یافت. تا سال ۱۹۷۱(به مدت ۲۲ سال) ایالات متحده از عضویت نمایندگان چین کمونیستی در سازمان ملل خودداری میکرد و همچنان دولت ملی چین که در تایوان مستقر بود را به عنوان نماینده سراسر چین به رسمیت میشناخت.
با این حال پس از نخستین آزمایش اتمی چین در ۱۹۶۴ که این کشور را به باشگاه قدرتهای اتمی وارد کرد، همچنین پس از درگیری مرزی چین و شوروی در سال ۱۹۶۹، نگرش ایالات متحده به چین کمونیستی تغییر کرد. در نخستین نشانه گرم شدن روابط، دولت چین در سال ۱۹۷۱ تیم ملی پینگپنگ آمریکا را به این کشور دعوت کرد؛ این اولین ورود رسمی یک آمریکایی از سال ۱۹۴۹ به چین بود. این موضوع در تاریخ روابط چین و آمریکا به دیپلماسی «پینگپنگ» مشهور است که مقدمات برقراری رابطه دو کشور را فراهم کرد.
در ژوئن(خرداد-تیر) همان سال «هنری کیسینجر- Henry Kissinger» وزیر وقت امور خارجه آمریکا با یک سفر مخفیانه به چین با مقامهای این کشور دیدار و گفتوگو کرد. در ادامه، با سفر «ریچارد نیکسون» رئیسجمهوری وقت آمریکا به چین و امضای بیانیه شانگهای، روابط دو کشور در مسیر عادیسازی قرار گرفت.
در این بیانیه، موضوع تایوان به یکی از اصلیترین محورهای گفتوگو تبدیل شده بود. به نقل از دیپلماتهای آمریکایی، مقامهای چین و شخص مائو، با وجود تعلق خاطر به تایوان، حاضر شدند برای بهبود وضعیت، فعلا به جلوگیری از حمله نظامی به تایوان متعهد شوند.
در سال ۱۹۷۹ «جیمی کارتر» رئیسجمهوری آمریکا با اعلام قطع روابط عادی با تایوان، سیاست چین واحد را به رسمیت شناخت و روابط رسمی ایالات متحده و چین آغاز شددر سال ۱۹۷۹ «جیمی کارتر» رئیسجمهوری آمریکا با اعلام قطع روابط عادی با تایوان، سیاست چین واحد را به رسمیت شناخت و روابط رسمی ایالات متحده و چین آغاز شد. در واقع آمریکا در این سال جمهوری خلق چین را به جای دولت تایپه به عنوان حکومت مرکزی سراسر چین به رسمیت شناخت.
همکاری جای خود را به تقابل داد
تا پیش از سالهای اخیر که ایالات متحده به طور علنی و رسمی چین را به عنوان تهدید معرفی کرده و به مقابله با آن میپردازد، توسعه چین تحت حمایت ایالات متحده قرار داشت. البته این رویکرد در طول دوران جنگ سرد، با هدف تقویت چین در مقابل نفوذ شوروی طراحی شده بود که موفق هم عمل کرد. بسیاری از تحلیلگران معتقدند، با افزایش قدرت چین با حمایت ایالات متحده، زمینه برای فروپاشی شوروی فراهم شد.
با این حال پس از فروپاشی شوروی، حمایت از چین هدف دیگری داشت. در پس این رویکرد، ایدهای وجود داشت که تصور میکرد توسعه اقتصادی چین، لزوما این کشور را به یک لیبرال دموکراسی تبدیل میکند که مانند قدرتهای اروپایی در کنار ایالات متحده قرار میگیرد.
این ایدهها، با انتشار نظریههایی مانند «پایان تاریخ» که شکست شوروی را برابر با پیروزی ابدی لیبرالیسم در جهان معرفی میکرد شکل گرفته بود. با این حال، اگرچه سرمایهگذاری ایالات متحده در چین به رشد این کشور کمک کرد اما چین به یک دموکراسی لیبرال تبدیل نشد.
برای سالها، بسیاری از کارشناسان هشدار میدادند تعلقخاطر چین به هویت تاریخی خود اجازه نمیدهد این کشور مانند ژاپن، کرهجنوبی، آلمان و دیگر کشورها در نظم آمریکایی لیبرال هضم شود. از طرفی به عقیده کارشناسان واقعگرا، حتی تبدیلشدن چین به یک لیبرال دموکراسی نمیتوانست جلوی رقابت احتمالی چین و آمریکا را بگیرد. همانگونه که ایالات متحده با «دکترین مونرو»* تلاش کرد برای خود در آمریکای جنوبی حیاط خلوتی بسازد، اکنون چین نیز به دنبال همین مساله در شرق آسیاست.
(* دکترین مونرو _Monroe Doctorine _ یک دکترین سیاسی آمریکایی بود که در سال۱۸۲۳ توسط «جیمز مونرو» رئیسجمهوری وقت آمریکا اعلام شد. این دکترین، مخالف استعمار یا دخالت قدرتهای اروپایی در کشورهای تازه استقلال یافته قاره آمریکا بود.)
همکاری آمریکا و چین نتوانست از افزایش شدت رقابت دو کشور جلوگیری کند؛ چین، اصلیترین عامل بیرونی بود که پایان لحظه تک قطبی آمریکا را رقم زد؛ به همین دلیل، همکاری با چین جای خود را به تقابل دادبه هر حال ایالات متحده دچار خطای تحلیلی شده بود؛ چین توسعه اقتصادی پیدا کرد اما به توسعه سیاسی مورد نظر غربیها نزدیک هم نشد. نه حقوق بشر مورد نظر آمریکا در این کشور اجرایی شد و نه دموکراسی در این کشور معنا پیدا کرد. از طرفی همکاری آمریکا و چین نتوانست از افزایش شدت رقابت دو کشور جلوگیری کند؛ در واقع چین، اصلیترین عامل بیرونی بود که پایان لحظه تک قطبی آمریکا را رقم زد. به همین دلیل، همکاری با چین جای خود را به تقابل داد.
رئیسانجمهوری آمریکا با هشدار نسبت به ظهور چین به عنوان قدرت بزرگ، جنگ تجاری و سیاسی با این کشور را آغاز کردند. آمریکاییها با این پیش فرض که توسعه قدرت چین، پکن را به رفتاری مشابه هیتلر ترغیب میکند، دومین خطای تحلیلی خود را در برابر این کشور مرتکب شدند. به جای تاکید بر موازنه قدرت چین و همسایگان، که میتوانست تعادلی میان ایالات متحده و چین ایجاد کند، آمریکا، تقابل و تنشهارا افزایش داده و با لفاظیهای تهاجمی، این دو کشور را به مرز تهدید نظامی هم کشانده است.
با این حال، نگرش رفتار هیتلری از سوی چین، از جهات مختلفی دچار خطاست. چین، بر خلاف آلمانِ نازی «مجبور به جنگ» نیست. چین تجدیدنظر طلب است اما به دلیل اولویتهای اقتصادی، نمیخواهد این تغییرات را تهاجمی ایجاد کند. آلمانِ نازی در موقعیتی قرار گرفته بود که احساس میکرد تحقیر شده و باید مناسبتهای نظم اروپایی را با جنگ تغییر دهد. حال آنکه چینیها فقط به دنبال احترامی در خور یک قدرت بزرگ هستند و به جنگ نیازی ندارند.
در مقابل، ایالات متحده با میل به تداوم هژمونی خود در سراسر جهان _ یعنی برتری طلبی و قدرت تعیینکننده آمریکا در همه امور جهانی _ حاضر نیست چنین شأنی برای چین قائل شود. بر اساس دیدگاه آمریکا، چین باید مناسبات داخلی، تجاری و سیاسی خود را بهگونهای تنظیم کند که آمریکا میخواهد. در نتیجه برای تحمیل این خواسته، تحریمهای مستقیم و غیرمستقیم علیه چین اعمال شده و تهدیدهای نظامی در دریای چین جنوبی شدت میگیرد.
همین وضعیت از سوی آمریکا در برابر روسیه نیز ایجاد شده بود که به جنگ در اوکراین منتهی شد. در مورد چین، برای سالها، ایالات متحده تلاش کرده بود با پذیرش حاکمیت چین واحد، از تحریک چینیها در مورد تایوان خودداری کند. با این حال همزمان با افزایش تنشهای ایالات متحده و چین، مداخله آمریکاییها در تایوان هم شدت یافته است.
دو دیدگاه مخالف در جلوگیری از جنگ
وضعیت کنونی میان دو کشور، به زعم برخی کارشناسان، به تقابل امنیتی کشیده شده و میتوان آنرا به جنگ سرد جدید تشبیه کرد. حتی بعضی معتقدند تواناییهای چین نسبت به شوروی در اوج جنگ سرد بیشتر هم هست؛ به همین دلیل برخی نگرانیها در مورد احتمال بحرانیشدن شرایط و وقوع جنگ نیز وجود دارد.
برخی کارشناسان این وضعیت را عادی میپندارند؛ طبیعی است چین به دنبال افزایش قدرت خود باشد و از طرف دیگر، طبیعی است ایالات متحده در مقابل آن مقاومت کند.
«جان مرشایمر» استاد روابط بینالملل دانشگاه شیکاگو از این وضعیت به عنوان «تراژدی سیاست قدرتهای بزرگ» یاد میکند. وی ایالات متحده را متهم میکند زیرا با تعامل و همکاری باعث ظهور سریع چین شده است. به عقیده او، جنگ میان چین و آمریکا محتمل بوده و احتمال وقوع آن بسیار بیشتر از جنگ احتمالی آمریکا و شوروی است.
مرشایمر، ایجاد این وضعیت را به ماهیت نظام بینالملل مربوط میداند؛ در نتیجه عقیده دارد رقابت امنیتی دو کشور اجتنابناپذیر است و نمیتوان جلوی آن را گرفت؛ با این حال ایالات متحده میتواند با حفظ و تقویت شرکای خود در آسیای شرقی، یادآوری امکان استفاده از تسلیحات اتمی و شفافکردن خط قرمزها برای چین، از کشیدهشدن رقابت امنیتی به جنگ جلوگیری کند. بنابراین، به عقیده این گروه از کارشناسان، فشار بیشتر به چین راه جلوگیری از جنگ است.
در مقابل، گروه دیگری از اندیشمندان روابط بینالملل، تعامل دو قدرت را تنها راه جلوگیری از جنگ میدانند. کسینجر وزیر اسبق امور خارجه آمریکا، در همین رابطه با بیان اینکه دونالد ترامپ(رئیسجمهوری پیشین آمریکا) تفاهم میان مائو و نیکسون در مورد تایوان را نادیده گرفت و به تحریک چین پرداخت، افزایش تنشها را به خطای ادراکی در آمریکا نسبت میدهد.
به عقیده کسینجر، ایالات متحده باید تلاش کند با ایجاد نظم جدیدی با همکاری چین، هند و اروپا از افزایش تنشها جلوگیری کنداو معتقد است دیپلماسی با تاکید بر ارزشهای مشترک به جلوگیری از وقوع جنگ کمک میکند. به عقیده کسینجر، ایالات متحده باید تلاش کند با ایجاد نظم جدیدی با همکاری چین، هند و اروپا از افزایش تنشها جلوگیری کند. در نتیجه به عقیده او، جلوگیری از جنگ، با کاهش فشار به چین از جمله با کاهش لفاظی در مورد تایوان ممکن است.
با توجه به این دو دیدگاه، روشن است که آینده جهان از رقابت امنیتی چین و ایالات متحده تاثیر میپذیرد. مسالهای که به احتمال زیاد اجتناب از آن ممکن نیست؛ با این حال، میتوان امید داشت مدیریت روابط دو کشور، با راهکارهایی که اشاره شد در تضاد و تناقض هم هستند، از کشیدهشدن این تقابل امنیتی به جنگ جلوگیری کند.
منابع:
https://foreignpolicy.com/۲۰۲۰/۰۶/۳۰/china-united-states-new-cold-war-foreign-policy
https://www.foreignaffairs.com/articles/united-states/۲۰۱۶-۰۶-۱۳/case-offshore-balancing
https://www.foreignaffairs.com/articles/china/۲۰۲۱-۱۰-۱۹/inevitable-rivalry-cold-war
https://www.economist.com/briefing/۲۰۲۳/۰۵/۱۷/henry-kissinger-explains-how-to-avoid-world-war-three
نظر شما