گروه جامعه ایرنا- شاید نتوان اسمش را تصادفی خواند. اینها همه حکمت الهی است و ما اکنون بعد از سالیان سال می فهمیم که رباب ها چقدر حسین پرورند. یاد بانویی که کنار اباعبدالله الحسین علیه السلام به عشق ایستاد و حتی کودک شش ماهه اش را فدای امامش کرد.آری تاریخ پر است از رباب هایی که عشقشان را فدای حسین علیه السلام می کنند و برای پرچم عاشورا، حسین های خود را به مذبح عشق می برند.
در را که باز می کنند چشمم به پدر و مادری می افتد که بین قاب عکس های رنگارنگ جگرگوشه شان نشسته اند. عموما مادران ایرانی عادت دارند هرقابی درست سر جای خاصی بنشیند. روی هر دیوار نهایتا یک قاب باشد و تکراری نشود که مبادا چیدمان خانه بهم بریزد. اما اینجا خانه ی شهید است و همه چیز جنسی متفاوت دارد. هم خانه و هم مادرش که بانو رباب می باشد. قاب های شهدایی همه زیبا و شکلیند. وجه مشترک تمام این خانه های نور، همین قاب های متحد الشکل اما در اندازه های مختلف است که هرچقدر تعدادشان بالا برود هم تکراری نمی شود و حقیقت این است که خانه شهدا فلسفه عجیبی دارد.
با دیدن پدر شهید بغض گلویم را می فشارد. حدود هشت ماه از شهادت حسین می گذرد و او هنوز پیراهن مشکی به تن دارد! بعد از گذشت ساعتی متوجه خواهم شد که مادر نیز همچون او، نشان عزا بر تن دارد و علتش را غربت حسین معنا می کند.
روبروی قلب داغدار این پدر و مادر شهید، قاب عکس حسین شهید است که سمت راستش شهید مهدی باکری و سمت چپش تصویر حاج قاسم چشم نوازی می کند. روی قاب دیگری بر دیوار نیز تصویر شهیدان حاج قاسم و آقا مهدی باکری را در یک قاب می بینم با یک جمله واحد " خدایا مرا پاکیزه بپذیر"
پاکیزه! چه اسم زیبایی. نامی که همیشه یک عمر برایم آشنا است. نامی که صاحبش در همین شهر، غرق به خون شد و پرواز کرد. در همین روزهایی که من میهمان این شهر پر جنب و جوش و فرهیخته هستم، بال در بال ملائک گشود و کودک خردسالش ناله بر سر آورد و اینگونه زمزمه کرد " وقت نماز صبح، میان چهل نفر- تنها صدای اذان را شنید و رفت- وقتی که با تاسی بر عشق خود حسین- بر روی خاک، جان به گلویش رسید و رفت- دیدم که مادر من با وضوی عشق- بالی گشود پیش ملائک پرید و رفت."
هر چه از این شهر شنیدیم در یک کلمه با مسما می توان خلاصه کرد. شهر غیرت. شهری که زنان و مردانش را به غیرت و سلحشوری می شناسند. از غیرت ستارخان و باقرخان تا سلحشوری زنان و مردان دلاوری که در چهلمین روز قیام مردم قم، به خاک و خون کشیده شدند و 29 بهمن 56 را طوری جاودانه کردند که سالانه در همین روز توفیق تجدید پیمان با رهبر انقلاب را یافتند. تا ایام فتنه 88 که خوب به خاطر دارم همین مردم غیور به خیابان های تبریز ریختند و حضورشان پیشاهنگ حماسه 9 دی شد. هر جا حضور باشد این مردم علمدارند و پای نظام اسلامی شان جان قربانی می کنند و اکنون تمام شهر نام حسین را فریاد می زنند که در اولین روزهای فتنه اخیر که حضرت آقا از آن با عنوان جنگ ترکیبی، نام بردند به خاک و خون کشیده شد. در ایامی که دشمن با تمام قوا، به میدان آمد تا به بهانه الفاظی عامه پسند چون آزادی، هویت زنان مسلمان ایرانی را تغییر دهد، اما مردم ایستادند و ثابت کردند که لفاظی های دشمن بیهوده است و این میسر نمی شد مگر به خون حسین و امثال او که در رگ های قیام مردم تبریز تزریق شد تا شجره این انقلاب شکوهمند را آبیاری و تنومند کند. حالا مردم این شهر و دیار نه، بلکه تمام ملت ایران سلحشوری حسین را زمزمه می کنند و او را اولین شهید مدافع امنیت در فتنه اخیر خطاب می کنند.
نمی دانم چطور این فیض محقق می شود اما چه کسی جز مادر شهید می تواند آن را تفسیر نماید. وقتی که بانو رباب راهی سفر اربعین می شود و زیر قبه امام حسین علیه السلام دعا می کند فرزندانش قربانی امام زمانشان شوند و پایش به ایران نرسیده خبر می رسد که دعایش مستجاب شده است.
دور دوم سفر استانی آذربایجان شرقی است و دکتر انسیه خزعلی میان ۱۹ برنامه ای که در سفر دو روزه خود به استان داشت، خودش را مقید می کند که هرطوری شده بین برنامه ها خودش را به خانه شهید مدافع امنیت تبریز برساند و دقایقی را در این خانه منور باشد و ما نیز خوشحالیم که در این واویلای روزگار می توانیم بین چهاردیواری که چندی پیش بنده صالحی نفس می کشید و درو دیوارش هنوز عطر و بویش را دارند نفسی تازه کنیم.
مادر، میهمانش را در آغوش گرفته و سر و صورتش را می بوسد. می گوید ساعت چهار و نیم صبح سر مزار حسین بوده و از او خواسته که مبادا میهمانی که منتظرش است نیاید و او چشم انتظار بماند! و من تازه متوجه ماجرا می شوم که دکتر خزعلی مقرر بوده صبح ورودشان به تبریز، میهمان این خانه شهیدپرور شود اما به دلیل تغییراتی که برنامه ها بوجود می آید سرشب این فرصت محقق می شود و با اینکه به مادر شهید اطلاع می دهند دیدار با تاخیر است، اما او نگران بوده و چشم انتظار.
دکتر خزعلی مقابل مادرشهید تواضع می کند و می گوید :" ما خادم شما خانواده شهدا هستیم. خداوند انشالله درجه شهید شما را متعالی کند." و در نهایت شهیدان فتنه اخیر را مظلوم توصیف می کند که شاهد و ناظر اعمال ما هستند و برای طول عمر مادران شهدا دعا می کند.
در خانه حسین اوجاقی بسیجی دهه هفتادی که ۳۰ شهریور ۱۴۰۱ با ضربات متعدد چاقو توسط اغتشاشگران به فیض شهادت رسید نفسی تازه می کنیم.
مادر از حسین می گوید و تاکید می کند جگرگوشه اش مظلومانه شهید شده و دکتر خزعلی هم برای ابراز همدردی از برادر شهیدش یادی می کند که اتفاقا هم نام همین شهید بوده است یعنی حسین.
مجلس منور می شود به نام شهیدان و نام اباعبدالله الحسین علیه السلام.در همین اثنا پدر شهید برای پذیرایی بلند شده است. چای می ریزد و میوه می چیند. هر کس بلند می شود که به احترام پدر شهید کمک کند، اما بابای خانه دوست دارد خود پذیرایی کند. هم اصالت تبریزی اش را نشان می دهد که چقدر مهمان نواز است و هم غیرتش را که با همین کیفیت، حسین را پرورش داد و تربیت کرد.
بانوی خانه می گوید: حاج آقا همیشه خودش پذیرایی می کند.پدر سینی چای را می چرخاند و بعد از چند دقیقه ای سبد میوه را جلویمان می گیرد. دکتر خزعلی یاداوری می کند که قرار نبوده در این بازدید ها پذیرایی باشد و کسی زحمت بیفتد. اما پدر دوست دارد تک به تک جلوی هرکداممان بشقاب بگذارد و خم و راست شود.
از لطف پدرانه بابای شهید سرشار می شویم. قاب میوه را که جلویم می گیرد می خواهم یک گیلاس بردارم یک مُشت بلند میشود. به پدر شهید میگویم( بیربیرینَ تیکمی سیز) به هم دیگه دوختینش. پدر با لبخند جواب می دهد: " عامدانه دوختیم که یه دونه برندارین."
مادر شهید از حجاب عمومی گله دارد. یک خط در میان پدر شهید می گوید و مادر شهید ادامه می دهد که فرزندشان برای عفت و غیرت شهید شده و تنها انتظارشان را از زنان ایرانی، حفظ حجاب و عفاف عنوان می کنند.مادر می گوید حسین تا زمانیکه شهید نشده بود فقط پسر من بود اما الان فرزند ایران و ایرانی جماعت است و باید خونش پاسداری شود و هدف مقدسش که غیرت و عفت بود، فراموش نشود.
پدر با صلابت می نشیند و صحبت می کند. معلوم است مثل کوه پشت ربابش ایستاده اما یک مرتبه بغض گلویش را می فشارد و گله می کند از اینکه قاتل فرزندش را ندیده و اصلا نمیداند که قصاص فرزندش را از قاتل گرفته اند یا خیر و در نهایت تنها خواسته اش را مطرح می کند و می گوید :
" تنها درد دل ما این وضعیت بی حجابی است. مردم جلوی من را می گیرند و می گویند شما شهید دادید پس چرا نمی گویید که جلوی این بی حجابی ها را بگیرند؟!
بابای شهید نگران است و می گوید دردم فقط درد اسلام است و همان لحظه ساناز رو به مادر شهید آرام زمزمه می کند :" حاج خانم با اجازه تون".
ساناز همراه سماء، با احترام چفیه مشکی را از روی قاب بلندی بر می دارند. داخل قاب، لباس شهید حسین اوجاقی قرار دارد که محل زیارت دلدادگان شهادت شده است.
صدای اذان در خانه منور حسین می پیچد. من که دقایقی دیرتر از بقیه وارد مجلس شده ام و توفیق سلام و احوالپرسی با مادر شهید از دستم رفته است، یک گوشه روبروی مادر نشسته ام. مادر با صدای اذان از جا بلند می شود و به سمت اتاق حسین می رود که برای مهمانانش سجاده بیاورد. یک آن، دستی گرم و مادرانه از پشت سر، شانه ام را می فشارد. بر می گردم و می بینم که مادر شهید است .
بانو رباب چشم در چشم من می گوید"خیلی دوست داشتم ببینمت. چه خوب شد اومدی." متحیر مانده ام چه بگویم. من اولین بار است ایشان را زیارت می کنم و این جمله ها برایم چیزی شبیه به معجزه می آید . ندایی شبیه دلگرمی به مثل منی که این روزها ایام عروج مادرم است. بلند می شوم و مبل را دور می زنم. مادر شهید را در آغوش می گیرم. بی معطلی می گوید" من رو مثل مادر خودت بدون".
فقط خدا از قلبم آگاه است که چه علاقه وافری به مادران شهدا دارم و این ضرب المثل برایم مسجل می شود که دل به دل راه دارد و البته یقین دارم به این روایت از امام هادی علیه السلام که فرمودند: احساس دیگری نسبت به تو همانند احساسی است که تو نسبت به او داری.
مادر سجاده ای را جلوی خانم دکتر باز می کند و می گوید این مهر و سجاده حسین شهیدم است. داخل سجاده چند مهر بزرگ و کوچک از حرم امام حسین علیه السلام است و یک تسبیح تربت.
می خواهم قامت ببندم که مادر بدو می آید و سجاده دیگری را جلوی هر کدام از ما پهن می کند و چادری را دستم می دهد.با محبت خاصی می گوید" با چادر من نماز بخون."
هرکس نمازش را تمام کرده دور مادر شهید حلقه زده و غرق خاطره گویی شیرین اوست. خاطره یک مجلس عمومی که تبدیل به دیدار خصوصی شده است.
" 26 بهمن 1401 بود. درست شش ماه بعد از شهادت حسینم. همراه جمعی از اهالی تبریز به دیدار عمومی حضرت آقا دعوت شدیم. بعد از دیدار عمومی توفیقی نصیبمان شد از نزدیک خدمت حضرت آقا رسیدم. دیدار عمومی ای که خصوصی شد. دستم را به عبای ایشان گرفتم و گفتم : " آقا جییریم یانیر" گفتم : آقا جگرم می سوزه. تبسمی کردند و فرمودند: آرام باشید. در قیامت شهید شفیع شماست. نگاهم افتاد به انگشتری آقا. رویش نوشته بود "لبیک یا زینب" بی معطلی گفتم "آقا جان این انگشتر و یادگاری بهم میدین."
حضرت آقا مبارک الرینن اوزوگی چیخاتدی وئردی منیم الیمه" حضرت آقا با دستهای مبارکشان انگشتر را درآوردند و در دستان من گذاشتند. آرامش عجیبی به قلبم نشست. من و فرزندانم فدای یک لحظه لبخند حضرت آقا.
ساناز و سما و سارینا دختران دهه هشتادی جمع مان هستند که از تبریز با ما همراه شده اند. ساناز سکوت مطلق شده و چشم های سما از ذوق دیدن مادر شهید برق می زند و سارینا انگار بال درآورده که یک ساعت قبل از همه ما کنار مادر شهید بوده و تنها کسی است که در اتاق حسین شهید قدم زده و ساعتی با مادر شهید عشق کرده است و بعد هم می گوید که به عنوان یک دختر دهه هشتادی چه حس غرابتی دارد با حسین شهیدی که از نسل قبل اوست. مادر شهید سارینا را داخل اتاق حسین چرخانده و کمد لباس فرزندش را نشانش داده و دختر دهه هشتادی مان از اسب سفید حسین می گوید که مادر با چه عشقی از اسب سواری فرزندش برایش گفته، گویا که حسین سوار بر همین اسب سفید تا جایگاه ملائک بلکه برتر از آن پرگشوده است ...
فردای این دیدار خالصانه، مادر شهید حسین اوجاقی را در اولین کنگره بانوان تاثیرگذار استان آذربایجان شرقی می بینم. با همان محبت با ما هم صحبت می شود و می گوید: بهترین حلاوتی که دیشب نصیب من شد حضور دکتر خزعلی در منزل ما بود که بزرگترین آرامش را نصیب قلب داغدار مادر حسین کرد و احساس کردم مسئولینی هستند که نمی گذارند خون شهدا پایمال و راهشان فراموش شود .
مادر شهید یا همان بانو رباب ،هر بار اسم حسین را می آورد اشکش جاری می شود و می گوید شهدای امنیت را مظلوم کشتند. حسین، مظلوم شهید شد و به پهنای صورتش اشک می ریزد. دلم راهی مزار حسین شهیدی است که شیخ مفید از لسان مبارک امام زمان علیه السلام چنین نقل می کند که هر صبح و شام بر آن مظلوم اشک جاری می کند:
أَلسَّلامُ عَلَی الْمَظْلُومِ بِلا ناصِر. أَلسَّلامُ عَلَی الْمُضامِ الْمُسْتَباحِ
أَلسَّلامُ عَلَی الاْجْسامِ الْعارِیَةِ فِی الْفَلَواتِ،تَنْـهِشُهَا الذِّئابُ الْعادِیاتُ، وَ تَخْتَلِفُ إِلَیْهَا السِّباعُ الضّـارِیاتُ
سلام بر آن مظلومِ بی یاور. سلام بر آن مظلومی که خونش مباح گردید وسلام بر آن بدن های برهنه و عریانی که در بیابان گُرگ های تجاوزگر به آن دندان می آلودند و درندگان خونخوار بر گِردِ آن می گشتند.
تهران_ ایرنا_گفتند نام این بانو رباب است و دلم رفت تا صحرای کربلا و زمزمه واعطشای طفل رباب؛ چه حُسن تصادفی است که نام مادر این شهید غرق به خون هم نام رباب باشد.
نظر شما