به گزارش ایرنا، احمد ۱۲ ساله بود که پدرش و قهرمان زندگیاش در رقابیه به شهادت رسید اما این نوجوان گرگانی که در سایه تعلیمات پدر و مادر، روح بلندپروازانهای پیدا کرده بود راه پدر را با همان صلابت ادامه داد.
مادرش گفت : "زمانی که پیکر همسرم را آوردند، احمد که ۱۲ سال بیشتر نداشت و با پدرش بسیار مانوس هم بود، گریه نکرد و با دعوت ما به صبر، سعی در آرام کردن ما داشت.
بدرقه عاشقانه با مروارید درخشان زندگی احمد، او را به مسیر ایثارگری در جبهه دفاع مقدس هدایت کرد و وداع با پیکر مطهر پدر آغازگر مشق عاشقی در دیار کبوتران بهشتی بود.
مادر شهید روشنی گفت: احمد فرزند اولم بود و زمانی که به سن نوجوانی رسیده بود، نهضت امام خیمنی (ره) در حال اوج گرفتن بود. او با وجود سن کم و قامت کوتاه، در کنار تحصیل، فعالیت های انقلابی زیادی داشت.
شمسه کبیری افزود: همسرم یکی از انقلابیهای گرگان بود که همیشه در صف اول مبارزات علیه رژیم طاغوت حضور داشت. احمد هم به دلیل همراهی با پدر، روحیه مبارزاتی و انقلابی پیدا کرده بود. حتی به یاد دارم یک بار همسرم گفته بود که "در مسیر بازگشت از تظاهرات، احمد که مدتی نوشتن را فرا گرفته بود با زغال علیه رژیم پهلوی روی دیوار شعار نوشت."
اتمام حجت با پدر
مادرشهید روشنی ادامه داد: جنگ که شروع شد بین احمد و پدرش موضوع دفاع از کشور داغ و همیشگی بود . یک روز احمد از پدرش پرسید: " اگر در راه وطن کشته شوم چکار میکنی؟" پدرش با چهرهای مصمم گفت: با خوشحالی میگم پسرم شهادتت مبارک". پدرش بلافاصله گفت: " اگر من زودتر شهید شوم تو چکار میکنی؟" که احمد پاسخ داد :" بدون اینکه گریه کنم میگم پدرم شهادتت مبارک".
این همسر و مادر شهید ادامه داد: به نظرم آن روز احمد اجازه حضور در جبهه را از پدرش و من که در گوشهای از خانه این مکالمه را میشنیدم گرفت.
وی گفت: پدرش شهید شد وقتی که پیکر پاک پدرشهیدش را آوردند او بالا سر پدر ایستاد بدون آنکه اشکی بریزد محکم و با غرور و افتخار روی تابوت را باز کرد و با شجاعت و دلیرانه با لبخند بوسهای بر لبان پدر زد و گفت: پدرجان شهادتت مبارک
کبیری افزود: پس از شهادت همسرم، احمد برای رفتن به جبهه از من اجازه خواست اما من مخالفت کردم و چون می دانستم ممکن است از راه دیگری به جبهه برود به مسوولان سفارش کرده بودم مدارکش را تحویل نگیرند.
بعد از شهادت پدر، احمد آرام و قرار نداشت. در این هنگام به ورزش روی آورد و در کلاس کاراته و بسیج شرکت کرد. او می خواست جسمش به همراه ایمانش را قوی کند. آنقدر ایمانش قوی شده بود که حاضر نبود چشم به نامحرم بیاندازد نمازش را در اول وقت می خواند حتی بعد از شهادت پدرش نماز شب را شروع کرد ونماز شب می خواند.
همیشه آرزوی بزرگش این بود که روزی بتواند در جنگ حق علیه باطل شرکت کند که این آرزو چندان طولانی نشد.
مادر اجازه بده
این مادر شهید اظهار داشت: یک روز و پس از اصرار زیاد احمد و مخالفت من، روبرویم زانو زد و با بغض گفت: "مادر اجازه بده برم جبهه. اگر موافقت نکنی پیش حضرت زهرا (س) ازت گلایه میکنم." به محض اینکه احمد نام حضرت زهرا (س) را آورد دیگر مقاومت نکردم و احمد با این ترفند از من برای رفتن به جبهه اجازه گرفت.
وی ادامه داد: از آن لحظه به بعد، احمد خوشحالتر از همیشه بود. زمان اعزامش که فرارسید فامیل نزدیک را برای ناهار دعوت کرد. برخی اقوام از رفتن او به جبهه بهخصوص پس از شهادت پدرش ناراحت بودند اما احمد با لبخند جواب همه آنها را میداد.
میهانها که رفتند از احمد پرسیدم :" پسرم تو بچه بزرگ من هستی. اگه بری و شهید بشی من چکار کنم؟" با لبخند پاسخ داد:"مادر زینبوار زندگی کن و خواهر و برادرانم را حسینی تحویل جامعه بده."
خانم کبیری افزود: انگار پسرم میدانست که رفتن او به جبهه، بازگشتی نخواهد داشت چرا که وصیت نامهاش را هم نوشته بود که ما بعدها آن را از داخل یکی از کتابهایش پیدا کردیم.
این مادر شهید گفت: روز اعزام که رسید، احمد لباس رزم پوشید، بهترین عطرش را استفاده کرد، با من و برادر وخواهرانش خداحافظی کرد، رفت و دیگر برنگشت.
این مادر شهید ادامه داد: مدتی که از رفتن احمد به جبهه گذشت، با واسطه برخی رزمندگان گرگانی از حال و احوال او باخبر بودیم اما مدتی بعد، دیگر خبری از احمد نشد. این بیخبری آنقدر طولانی شد که گمان کردم پسرم اسیر شده. زمان آزادی اسرا که فرا رسید، من و فرزندانم عکس احمد را در دست گرفته و به خانه آزادگان میرفتیم تا سراغ فرزندمان را از آنها بگیریم. برای خیلی از آزادگان نامه نوشتیم اما جواب همه آنها مثل هم بود:" اصلا او را ندیدیم".
استشمام بوی پیراهن پرستوی عاشق بعد از ۲۵ سال
۲۵ سال چشم انتظاری مادر شهید احمد روشنی که کمرش از داغ و دوری فرزند خمیده شده، حکایت جگرسوز فراقی است که هیچ زبانی از عمق این درد نگفته و هیچ قلمی از آن ننوشته، دردی که حکایت کلبه احزان یعقوب بوده و فراق یاری که بوی پیراهن یوسف را هر لحظه در مشام مادر زنده می کرد.
خواهر شهید روشنی گفت: مدتی که از بیخبری ما از احمد گذشت، بیقراری مادرم روز به روز بیشتر میشد. از مشاهده زجر همیشگی مادر ما را به این نتیجه رساند که باید کاری کنیم تا دل ناآرام او را آرام کنیم. یکی از این کارها آن بود که به سراغ همرزمان احمد رفتیم اما هیچ کس خبری از او نداشت و این بیخبری ما را نگران میکرد.
فاطمه روشنی ادامه داد: کار مادرم این بود که کنار رادیو مینشست و اخبار مربوط به اسرا و تفحص شهدا را پیگیری میکرد تا خبری از گمشدهاش پیدا کند اما انگار قرار نبود به این زودیها احمد به خانه بازگردد.
وی گفت: گاه گاهی هم به سپاه میرفت تا ببیند در میان شهدایی که تازه تفحص کردهاند رد و نشانی از گمشدهاش پیدا میشود یا نه .
خواهر شهید روشنی ادامه داد: برای آنکه اندکی از داغ مادر را کم کرده و آرامش معنوی را به او هدیه دهیم، سال ۱۳۸۷ به همراه مادر و خواهرم به سفر معنوی سوریه رفتیم. لحظه ای که وارد حرم حضرت رقیه (س) شدیم ناگهان دلم برای سال های انتظار مادرم شکست. رو به حرم کردم و گفت:" چشمان مادرم به دلیل گریههای زیاد در فراغ احمد کمسو شده و دارد نابینا میشود . یا حضرت رقیه (س)! با آن دل کوچک و مهربانت کاری برای مادرم نمیکنی؟" این دلگویه با شهیده کربلا، کار خودش را کرد و مدتی کوتاه پس از آنکه از سوریه برگشتیم یک معجزه اتفاق افتاد.
وی افزود: چند روز پس از بازگشت از سوریه از سپاه با من تماس گرفتند و خواستند به به آنجا بروم . وارد سالن بزرگ سپاه که شدم، تابوتهای مطهر شهدای زیادی روی زمین قرار داشت که روی هر کدام از آنها با یک پرچم از نام ائمه و شهدای کربلا قرار داشت.
روشنی ادامه داد: مشغول تماشای تابوت مطهر شهدا بودم که یکی از مسوولان سپاه گرگان گفت: خانم روشنی فکر میکنید کدام از این تابوتها میتواند برای برادر شهیدتان باشد؟ من بدون آنکه فکر کنم، تابوتی که بر روی آن پرچم "یا رقیه (س)" قرار داشت را با دست نشان دادم. وقتی پاسخ مثبت گرفتم روی زمین کنار تابوت برادر شهیدم زانو زدم و یک دل سیر گریستم.
مادر شهید روشنی که پس از ۲۵ سال استخوانهای پسرش را در آغوش کشید گفت: پسرم را پس از تولد در قنداق تحویلم گرفتم و پس از بازگشت استخوانهای مطهرش باز هم او را در کفنی به اندازه قنداق یک نوزاد به خاک سپردم. همانجا با او نجوا کردم و گفت : " بخواب مادر، آرام بخواب ولی در روز قیامت از من شفاعت کن."
یازده شهید ۱۳ ساله گلستانی از جمله ۳۶ هزار دانش آموز شهید ایران اسلامی هستند که با ایثارگری برگ زرینی به تاریخ پرافتخار ایران سرافراز افزودند که امروز به عنوان یک الگوی رفتاری و راه و رسم زندگی برای سایردانش آموزان کشور تبدیل شده اند تا ایران فردا بازهم به نوجوانان افتخارکند.
نظر شما