به بهانه هفته دفاع مقدس به ذکر خاطراتی ماندگار از پرسنل بهداشت و درمان این دانشگاه در آن دوران حماسه ساز می پردازیم، آنهایی که به سهم خود در دفاع از وطن و این آب و خاک، حماسه آفریدند و ایثارگری کردند.
حضور در جبهه راه امام حسین(ع) است
سال سوم راهنمایی برای ثبت نام جبهه به بسیج مراجعه کردم. اقای حمامی مسئول ثبت نام بود. وقتی من را دید گفت تو سنت برای رفتن به جبهه کم هست .
از ایشان پرسیدم سنم باید چقدر باشد؟ گفت اگر یکسال بزرگتر بودی، می توانستی ثبت نام کنی. ان زمان مصادف بود با حمله های موشکی عراق به دزفول و شهر های جنوبی کشور. از طرفی پدرم با رفتن من به جبهه مخالف بود و می گفت اگر بروی ممکن است مجروج شوی یا حتی اسیر شوی ولی مادرم با رفتنم موافق بود و می گفت این راه ، راه امام حسین است.
وقتی اقای حمامی اجازه ثبت نام به من نداد، در شناسنامه ام دست بردم و مثلا ۴۸ را با مداد به ۴۵ تبدیل کردم، یک کپی گرفتم، لباس هایم را عوض کردم و به بسیج رفتم تا ثبت نام کنم. در عالم بچگی فکر می کردم با عوض کردن لباس، اقای حمامی من را نمی شناسد.
وقتی به بسیج رفتم اقای حمامی به من گفت : تو در شناسنامه ات دست بردی ، فکر کردی من متوجه نمی شوم؟ متاسفانه باز هم نتوانستم ثبت نام کنم.
دکتر "مصطفی حیدریان" داروساز
کمک حیاتی به یک مجروح
سال ۶۵ در بیمارستان امام رضا جزیره مجنون مشغول کارهای درمانی مجروحین بودیم،
کار ۲۴ ساعته بود. یک جوان بیست و چند ساله ای را آوردند که دستش مجروح شده بود و شریانش باز شده بود.
من هر کاری کردم که خونش بند بیاید، بند نیامد. انگشتم را داخل حفره زخم دست کردم و تا بیمارستان بقایی که اعزام شدم دستم را نگه داشتم تا زمانی که جراح بخواهد دست به کار شود که خوشبختانه مجروح دستش را از دست نداد و این خاطره خوش من بود.
دکتر "امیر حسین امیر حیدری" متخصص ارولوژی
انفجار نهیب
بعد از عملیات نصر ۷ قرار بود سلاح ها جمع اوری و تحویل گردان بشه من تسلیحات گردان بودم. بچه ها از عملیات برگشته بودند و داشتند مهمات و تسلیحات را تحویل میدادند.
یکی از جعبه های مهمات پر از فشنگ و بمب ،دست پسر خاله من شهید فتاحی و جانباز ملاحسینی بود که تحویل گرفتیم جعبه که ناگهان منفجر شد و مجروح شدم. پا ،دست ،صورت ،کل بدنم مجروح شد که دیگه هیچی نفهمیدم . پسر خاله ام شهید شد و من به بیمارستان اعزام شدم .
"محمد ابوطالبی کوشکنو" کارشناس ازمایشگاه
تله
اولین باری که به جبهه اعزام شدم کلاس سوم دبیرستان بودم. تقریبا ۲۰ روز برای عملیات والفجر ۸ تو شوشتر آموزش میدیدم. عضو لشکر سیدالشهدا بودم. بعد از آنجا رفتم جزیره مجنون و بعد از این که تیپ به غرب منتقل شد ما هم رفتیم غرب.
فرمانده ما خیلی خوش ذوق بود. ایشان بهمان آموزش داد که چهطوری مین کار بگذاریم و چهجوری آن را خنثی کنیم. البته ما خیلی حرف گوش کن نبودیم. پیش خودمان میگفتیم:« به دردمون که نمیخوره. ما که نمیخوایم تخریبچی بشیم.»
بعد از چندین روز بچهها را جمع کرد و گفت:« باید بریم تو منطقه دشمن مین کار بزاریم.» یک سری از بچهها گفتند:« ما هنوز یاد نگرفتیم.» یک عده هم گفتند بلد هستند. فرمانده گفت یاالله و همگی رفتیم خط دشمن.
وقتی رسیدیم، دیدیم دارند منور میزنند. فرمانده گفت:« بخوابید رو زمین.» یکمی سینهخیز رفتیم و بعد بلند داد زد:« همینجاست! یالا دست به کار بشید. بکارید، تَلَه کنید...» تَله گذاری را یادمان داده بود. اما یک تعدادی خوب میشد و یک چندتایی لَق بود. وقتی برگشتیم بهمان گفت:« خوب کار کردید؟» گفتیم:« بله.» گفت:« حالا فردا میریم ببینیم چیکار کردید.»
آنجا خط دشمن نبود؛ خط خودمان بود. مُنوّرها را هم خود بچهها میزدند. فردای آن روز رفتیم و عملکرد خود را بررسی کردیم. یک عده از همان گروه برای واحد تخریب انتخاب شدند.
"رضا دهقانی سانیچ" کارشناس امور اداری
توجه خاص فرمانده
بهترین خاطرهای از دوران ۶ ماه حضورم در جبهه دارم این است که؛ جناب آقای اکبر فتوحی خیلی به احادیث اهمیت میداد.
میگفت:« هرکه ۳۰۰ تا حدیث حفظ کرد بیاد امتحان بده ما هم میفرستیمش منطقه خودش.» یکی از بچههای دورهی آموزشی اهل نایین بود. خیلی بچهی زرنگی بود. دامپزشکی قبول شده بود. ولی نرفته بود.
اولین نفری که ۳۰۰ تا حدیث را حفظ کرد ایشان بود. من هم از بچهها کتاب حدیثهای پیامبر را گرفته بودم و مطالعه میکردم. آن موقع برای کنکور هم میخوندم. بعد از مدتی مرا به عنوان مسئول ۵، ۶ تا از نیروها فرستادند موقعیت جهاد اکبر. آنجا که رفتم سفت و سخت مشغول حفظ احادیث شدم.
دو، سه تا از بچههایی که تحت امر بنده بودند یک روز شیطنت کرده بودند و تو موقعیت با صدای بلند زده بودند زیر آواز. مثل اینکه یک نفر به آقای میرحسینی خبر داده بود و آقای میرحسینی هم آمد آنجا تا موضوع را پیگیری کند.
مرا کمی بازخواست کرد و من بعد گفتم:« ما اینجا حدیث حفظ میکنیم و خبری از آواز و اینا نیست.» بالاخره همون موقع بردنمان تو خط شلمچه.۱۰، ۱۵ روز هم شلمچه بودم تا اینکه نوبت به امتحان دانشگاه تربیت معلم رسید.
به مسئولمان گفتم:« میخوام برم یزد امتحان تربیت معلم بدم.» او هم اجازه داد و آمدم یزد. توی این چند روزی که مرخصی گرفتم تمام حدیثها را هم حفظ کرده بودم. وقتی از یزد برگشتم سر صبحگاه یکی را دعوت کرده بودند که بیاید و حدیث بگوید. امّا او آنجا نبود. من هم به آقای سلطانی که پیک آقای اکبرفتوحی بود گفتم:« من حدیث حفظ کردم. اگر میشه من برم حدیث بگم.»
آقای فتوحی وقتی مرا دید گفت:« برو پهلو روحانی ازت امتحان بگیره.» من هم رفتم پهلو روحانی و ازم امتحان گرفت. تقریباً برج ۲ سال ۶۶ بود که آقای اکبر فتوحی مرا به سپاه یزد انتقال داد. ایشان به این موضوع توجه خاصی داشت.
دکتر "غلامحسین شریفی زارچی" دندانپزشک
نظر شما