به گزارش خبرنگار تاریخ و اندیشه ایرنا، شهید مطهری مینویسد: ابراهیم از جانش مضایقه نکرد. او را در آتشها انداختند اهمیت نداد. او آماده بود تا در آتش کباب شود. ابراهیم از مالش هم گذشت. هر چه داشت همه را گذاشت و از سرزمین اصلی خود مهاجرت کرد. از همه این ها بالاتر این که از فرزندش در راه خدا گذشت. مسئله فداکردن فرزند به دو شکل میتواند باشد. ایبسا انسانهایی که حاضرند جان خودشان را بدهند ولی حاضر نیستند که زنده بمانند و جوان عزیزشان کشته شود.
اما در کار این قهرمان توحید نکته جالبتوجهی وجود دارد که قرآن نقل کرده است.
ببینید یکوقت به انسان دستوری میدهند که فلسفه آن روشن است. اسلام هم ما را تشویق میکند که به فلسفه احکام پی ببریم. یعنی اگر فلسفههای احکام را بفهمیم اعتقاد ما به اسلام بیشتر میشود.
این را مخصوصاً به جوانان عرض میکنم که از نظر مقام عبودیت با اینکه انسان خوب است کوشش کند فلسفههای احکام را بفهمد اما یکوقت این در فکر آدم نیاید که من هر دستوری را که فلسفهاش را بفهمم به کار میبندم اما اگر فلسفهاش را نفهمم به کار نمیبندم. این معنایش این است که به اسلام اعتماد کامل ندارم، به حرف خدا و قرآن اعتماد ندارم.
ما باید اینجور باشیم که هر چه اسلام گفت بگوییم عمل میکنیم و عمل کنیم. ولی برای اینکه معرفتم زیاد شود میخواهم فلسفهاش را بفهمم.
به من گفتهاند نماز صبح دو رکعت است و نماز ظهر چهار رکعت. چرا نماز صبح دو رکعت است و نماز ظهر چهار رکعت؟ من نمیدانم. ولی به دستور اسلام اعتماد دارم. کوشش هم میکنم اگر توانستم بفهمم چرا؛ بسیار خوب، اگر هم نتوانستم فهمیدن من مقدمه عملکردن من نیست.
اگر خدا به ابراهیم، قهرمان توحید میگفت: ابراهیم پسرت را بفرست در فلان جنگ با کفار بجنگد و شهید شود و ابراهیم به این دستور عمل میکرد آنقدرها مهم نبود. اما به ابراهیم در عالم رؤیا امر شد: ابراهیم! فرزند جوانت را به دست خودت سر ببر.
ابراهیم با خود میگوید خدا گفته، چون او گفته من عمل میکنم. او کاردی را تیز میکند. به توصیه خود اسماعیل هم ریسمانی را میآورد و دستوپایش را میبندد تا از دستوپا زدن اسماعیل ناراحت نشود.
ابراهیم میرود و شیطان بهصورت یک انسان مجسم میشود و اسماعیل را وسوسه میکند.
اما اسماعیل به پدر میگوید: پدر جان ببین این چه میگوید؟
ابراهیم ریگها را برمیدارد و میزند و میگوید: دور شو ای دشمن خدا و سه بار این کار را میکند و شیطان از او دور میشود.
سپس فرزند خود را میخواباند. دستوپایش را هم میبندد. با یکدست کارد را میگیرد و با دست دیگر گلوی فرزندش را.
همین که این دو تسلیم امر خداشدنشان را نشان دادند و مشخص شد به دستور خدا اعتماد دارند هرچند هیچ فلسفه و توجیهی برای این دستور نمیفهمند، دستور رسید کافی است.
خدا هم که واقعاً نمیخواست ابراهیم فرزندش را بکشد، چون خاصیت و فایدهای نداشت که پدری به دست خودش پسرش را بکشد. بلکه قربانی کردن انسانها سنتی بود که ابراهیم باید آن را ملغی میکرد.
بعد از خدا دستور رسید: انسان را قربانی کردن برای همیشه ملغی است. بهجای آن یک گوسفند را قربانی کن که حیوانی است که خدا او را برای اینکه گوشتش مورداستفاده قرار بگیرد خلق کرده، گوشتش را به فقرا و افراد دیگر صدقه بده. از آنوقت این سنت قربانی کردن گوسفند معمول شد.
نظر شما