«و مالک میگفت: فقط یک بار ترسیدم. قسم میخورد فقط یک بار. میگفت: توی خیمه بودیم و ابوتراب میخواست پسر را بفرستد که میمنه و میسره را سری بزند و خبر بیاورد و من غفلت کردم و گفتم: کودک است، بگذارید من بروم. مالک میگفت: پسر به من اخم کرد و زهره ام داشت ترک میخورد.
پدرم خودش این صحنه را دیده بود و میگفت: ماه بود پسر، ماه؛ بیم داشت که به شمشیرش خمس تعلق بگیرد از بس میخواست و استفاده نکرد.
تیرها بر تابوت حسن مینشست و دسته استخوانی تیغش میرفت که خشم ترک بردارد و به امر امیر دندان قروچه رفت و سکوت کرد. این چه تقدیری بود که ماه داشت؟
عرب را در جنگ قواعدی هست و رسومی، مهتر لشکر را علم به دست میدهد و خردش را مشک و واحیرتا که ماه هم عملدار بود و هم مشک بر دوش.
پدرم میگفت: بچهها در خیمه آب و آذوقه از عطش پیراهن بالا داده بودند و بر خنکای خیس خاک جگر نهاده بودند و لبها گداخته از بی آبی بود و عطش و گرما؛ پیِ قرنیهها را ذوب کرده بود.
سی و چند سالگی اش مشوش و بی قرار جلو آمد. گسل تیغش فعال شده بود میرفت که «اخرجت الارض اثقالها»؛ دل در دلش نبود. مانده بود که چه بگوید و چون بگوید. چشم در چشم شدند؛ امیر گفت: آب، آب بیاور.
چرا در قاموس واژههایش نبود و طبق معمول سی و چند سال گفت چشم؛ بر اسب نشست و پاشنه بر گرده حیوان کوفت.
پدرم میگفت: زنده بود که دستش از دنیا کوتاه شد، از ساعد، ماه دست نداشت و با چشمهایش زهره میترکاند.
آبروی مرد در مشک شعبه میخورد و دل میزد که تیر بر مشک نشست. باران تیر بود که میبارید و مرد بی چتر و چراغ تاخت میرود. به تیر، دو اقیانوس دو چشمش را در کاسهای از خون غرق کردند.
و ماه افتاد و اسب کاکُل به خون و پریشان شیهه میکشید و دو دست بلند میکرد و بر سرزمین می کوفت.
ماه افتاد و کمر کوه شکست و مرد دست بر دست می کوفت؛ مرد را بیچاره کرده بودند.
و باغبان سرو شاخه بریده تبر خورده را به خیمه میبرد و کودکان خجالت کشیدند از آب خواستن و زنان سیهه زدند و چند تار موی صورت پیرمرد بیشتر سفید شد.
و خدا میدید و فرشتهها اشک میریختند و ما اشک میریختیم و هیچ کاری از ما بر نمیآمد. قطره جوهر اسارت به جام بلور حرم افتاده بود و رفته رفته رنگ باز میکرد.
کفتارها میخندیدند، شغال ها زوزه میکشیدند؛ باد میآمد و ماق شتران را در دشت میپراکند. و دلهره بود و آشوب بود و خون؛ و خون خدا رفته رفته میرفت تا به زمین بچکد.»
نظر شما