کوچ شامار نوشته فرهاد حیدری گوران از نشر آگاه/ بان به دلیل ترسیم ریزنگارانه و رازورانه زلزله کرمانشاه و تأثیر آن بر ذهن و روان شخصیت کوچنده، برخورداری از روایتی چندلایه در زمانها و مکانهای استعاری و آیینی، بهرهجویی از فرامتن و فضاهای تازه، هماهنگی کامل روایت با درونمایه و موضوع، نشان دادن تباهی هویت انسانها در اثری اجتماعی و پرکشش، از سوی هیئت داوران نوزدهمین و بیستمین دوره جایزه مهرگان ادب (خرداد، ۹۹) به عنوان اولین رمان تقدیرشده انتخاب شد.
کوچ شامار رمانی است که زندگی شامار یک کُرد کرمانشاه را روایت می کند که پس از زلزله و خاکسپاری مادرش در یک گور دسته جمعی با کولهباری از متون آئینی و خاطرات و زیستههای دوران دانشجویی و دفتری رمزآلود از نوشته های پدرش که زیر خروارها خاک پیدا می کند راهی پایتخت می شود؛ او حین تجربه اشتغال در کمپِنجات، شاهد زوال روح و تن خود و همه نامهایی است که در دفترِ گزارشکار روزانه مینویسد.
(کمپنجات، مکان مواجهه با اضمحلال روح و تن آدمهای مسخ شدهای است که حتی پس از طی دوره پاکی و نجات، رستگار نمیشوند و به چرخه مصرف مواد و متادون باز میگردند.)
زندگی تازه او از میدان آزادی شروع می شود. سرگردان است در شهری که همه چیز در آن گم می شود؛ گم گشتگی حکایت شامار است و پرسه اش در خیابان های شهر و کوچه باغ های درکه، آنجا که شماسی خانه ای دارد. شماسی از هم دوره ای های دانشگاهی شامار است، حق التحریرنویسی در ستون تاریخ یک روزنامه کثیرالانتشار.
«تمام راه، این بند از دفتر حقیقت را با خودم میخواندم، خط نستعلیق پدرم جلوی چشمم بود. وقتی رسیدیم پایتخت، خورشید به اندازه یک طناب دار از قله دماوند بالا آمده بود. اتوبوس، مسافرها را دور میدان آزادی، پیاده کرد. سالها قبل چند شب توی این میدان خوابیده بودم، حتی میدانستم معمارش چه کسی بوده. چه سالی ساخته شده، دو تا ورودی و راه پله به زیرزمین دارد. مجموعه فرهنگی و موزهای دارد که آثار سفالی و نیزههای عصر شکار در آن نگهداری میشود. دم صبح بود. هنوز نیمی از شهر تاریک و در خواب بود. هوای بهمن سوز داشت اما نه آن قدر که سردم بشود. دراز کشیدم روی چمن و کلهام را روی کولهام گذاشتم. افتادم به خیالپردازی. توی دنیا تنها چیزی که برایم مانده بود خیالپردازی و شوق دیدن آدمهایی بود که دوست داشتم. شماسی از آن آدمها بود.شامار در پی تروما و جنون به تهران می آید. او حامل دفتری رازآمیز است که به دنبال یک قتل و ترس از اتهام مجبور می شود آن را ورق به ورق ببلعد.»
کوچ شامار شرح حال شامار و شماسی و کلهپا هایی است که در کمپنجات گرفتار آمده اند. انباشتی از انسانهایی با رنجهای بسیار، در فضایی نمادین و مملو از بیچارگی، کرمزدگی و دود. انسانهایی رو به زوال و غرق در تحقیر، شامار، راه آزادی را در رهایی از هرآنچه رنگ تعلق دارد، از تن و پیراهن و پوست و جسم و قالبهای فکری، میجوید و در نهایت برای رهایی از این قالبهای ذهنی و جسمی و زبانی با اسبی که در رمان، مفهومی استعاری یافته، از دروازه کمپنجات میگذرد و میگریزد.
حکایت انسان های سرگشته در کوچ شامار داستان زندگی بسیاری از ما در این کلانشهر است که هر روز در آن گم شده و شبهنگام به چهاردیوار خود بازمی گردیم، بی آنکه امیدی به رهایی باشد. اما اسبی که در حیاط کمپنجات تصویر می شود و در سراسر رمان به صورت یک راز باقی می ماند نشانه ای است به رهایی که شامار به آن چنگ می زند.
این رمان روایتی چندلایه دارد؛ از گذار ذهنی شخصیتها به دوره قاجار تا سکونت و زیستن در مکانهای استعاری، از سِیر در متون قدیم تا شرح بدنهایی که به زخمهای التیامناپذیر دچار شدهاند.
یکی از نکتههای قابل توجه در داستان، تلفیق زمانهای مختلف به موازات نحوه روایتِ داستان است که نویسنده این امکان را فراهم کرده مخاطب در پارهای از موقعیتها، زمانهایی غیر از زمان روایت داستان قاجار را تصور کند. او در توصیف و پرداختِ زمان نشان میدهد که چگونه زمانها جایگزین هم شدهاند و گذشته و حال در هم آمیختهاند؛ در توصیف و پرداخت مکان نیز، مکان هر لحظه در جایی بروز مییابد و پیچیده و مبهم میشود.
در بخشی دیگر از این رمان می خوانیم: «دوباره سخت ناامیدم کرد. مورچه شاخدار انداخت به جانم. من آمده بودم کارمند شرکتی، موسسه ای، کتابخانه ای بشوم، و بعد از کار روزانه آن دفتر دستخط پدرم را حروف چینی کنم. از زیر آوار بیرون ش آورده بودم. بوی خاک و خون گرفته بود.
همین که صفحه بالا آمد اول کلمات کلیدی موزه آزادی، زن، نگهبان و ماشین کلانتری را با حروف درشت نوشتم.
کاش دنبال شان رفته بودم تا قزاقخانه.
ناله اش توی کله ام می پیچید. چشم هاش چه رنگی بود... موهاش... انگار اصلاً صورت ش را ندیده بودم. مدت ها بود که دیگر جزئیات قیافه آدم ها یادم نمی آمد.
شخصیت قزاقه را در چند سطر خلاصه کردم؛ صورت سیاهچرده و دماغ عقابی.
دو صفحه تمام درباره اشباحی نوشتم که از چیالا تا تهران سایه به سایه ام آمده بودند ، اما فورا پاکش کردم. دم در کافی نت چشم به راهم بودند.
این جور ادامه دادم:
زن، سوسک چهارم را کشت و از پنجره ی اتاق انداخت بیرون. نگاه کرد به شهر و هاله غلیظ دود که تا دامنه سلسله جبال البرز کشیده شده بود. زمزمه کرد: چه شهری! میل میلادم که رفته تو شکم زمین.
برگشت جلوی آینه و لب هاش را قرمز کرد. گونه کاشت و موهاش را از پشت بست. خودش هم نفهمید که چه طور با مانتو کوتاه، روسری چروک رنگی و کفش های پاشنه بلند از پله های مسافرخانه آمد پایین و از در چوبی قهوه ای بیرون رفت، یک دور مجسمه رازی چرخید و قدم زنان رسید به آن طرف میدان.
چراغ برق ها سوسو می زدند و صدای ماشین آشغال جمع کن شهرداری گوش می خراشید.
با خودش گفت بیچاره کارگرا که توی کثافت می لولن.
یک پیکان سفید ایستاد جلوی پاش. راننده اش سیگار بر لب، کله از پنجره بیرون آورد: کجا این وخت شب خانومی!
- جهنم دره.
سیگار از لب راننده افتاد: اگه می خوای مدل بالا سوار شی باید بالا شهر بپلکی. شمرون و لواسانات... این جا جردن جنوبی یه. فقط ابوقراضه رد می شه.
- مزاحم نشین اومده م هواخوری.
خودش هم از این جمله خنده اش گرفت. هواخوری کنار زباله ها.»
این کتاب ۲۰۸ صفحه دارد و در سال ۹۷ از سوی نشر بان به چاپ رسیده است.
فرهاد حیدری گوران ( ۱۳۵۲، کرمانشاه) نویسنده و پژوهشگر معاصر است. او تاکنون پنج رمان به فارسی و کُردی خوارین نوشته است. سه رمان او هنوز مجال انتشار نیافته است. برخی آثار گوران به زبانهای کُردی، انگلیسی، لهستانی، سوئدی و عربی ترجمه شده است. رمان نفستنگی یک سهگانه است که جلد دوم آن در سال ۱۳۸۷ از سوی نشر آگه منتشر شد. کوچ شامار رمانی است که باید به عنوان دفتر سومِ رمان نفس تنگی از آن نام برد. داستانها و مقالات گوران طی دهه ۷۰ در نشریاتی همچون آدینه، دنیای سخن و کارنامه انتشار یافت. تاریکخانه ماریا مینورسکی نخستین رمان ابرمتنی در زبان فارسی است که او سال ۱۳۸۴ در فضای وب اجرا کرد.
نظر شما