۱۳ تیر ۱۳۸۶، ۰:۰۱
کد خبر: 6205673
T T
۰ نفر
قطعه ای از بهشت ، نثار مادرانی که نیستند و یادشان هست .....................................................
شیراز ، خبرگزاری جمهوری اسلامی 13/4/86 از : نیکنام خشنودی آخر،نیمروزی هوای سفر همراهش شد ، رفت تا غروب سرخ ریخته در چشمهایمان را با افق های اشراق نگاهش همنشین سازد، او رفت بی آنکه باطراوت باران صدایش عطش آشنایی در گلوی خشک فریادهایمان سیراب شود.
می گویند وقتی مارا صدا می زد فراوانی تپش ها برایش فرو می ریختند، می گویند از هجوم نغمه های آسانش آسمان جان می گرفت، آفتاب از ابدیت سر می کشید، ریشه با خاک پیوند می خورد و چشم های در شب مانده راهی می شدند.
وقتی بانفس های تندش از ما می گفت، اندیشه می تراوید، زنگار غم از لحظه های هستی پاک می شد، فکر می گذشت و حضور تا مرزهای نیایش پرمی کشید.
وقتی آفتاب نگاهش بر مرغزار کودکی ما می تابید میان او و دستهای ما فاصلای نبود ، وقتی خورشید چشمهایش در پشت کوههای فراق آرام می گرفت میان ما و دستهای او لحظه های نور و نوازش بود.
باآمدنت جوانه های شوردر لحظه های شفاف نیایش شکفت و بالهای ملائک سایبان پرواز تو شدند وقتی با صبحی سرشار از خورشید شبیخون شب را شکستی و آفتاب را نوید طلوع دادی.
من نمی دانم یک روز چقدر باید وسیع باشد تا بتواند ضمیر آشنای نامت که همواره مرتبه ای از آفتاب عشق آن طلوع می کند را در خود جای دهد و نمی دانم قامت یک کوه چقدرباید مرتفع باشد تا بتواند خورشید بلند مرتبه این روز را به غروب دعوت کند.
اما می دانم که می گویند روزی است به نام مادر و چه کسی است که نداند برای تو روز و شبی نیست و می دانم که آن روز چشم به راه غروب ماندن بیهوده است چون خورشید تابناک نام تو همواره می درخشد.
آنگاه که برکت دستان مهربانت گلهای زیبای عطوفت را بر شانه های کودکانه طفلی می ریخت و آنگاه که از گنجیه آرزوهایت در معبد مینایی صبح زمزمه دعایی بر می خاست، زیستن چه صفایی داشت که هیچگاه در لهیب آفتاب آغوش بسته ات سردی سختی ها را باور نمی کنم.
و هیچگاه در قاموس حضور جاودانه تو معنایی برای تنهایی خویش نمی یابم وقتی که با لبخند پوشیده مادرانه ات دل به دریای بیکران تنهایی ام می زدی و نیک می دانم که ابعاد بیشمار تنهایی تو را در هیچ دل دریایی نمی توان گنجاند.
هر کجا دستی بود که از هجوم خالی اطراف، دوباره شکفتن را فراموش کرده باشد تو فراوانی بهار را برایش به ارمغان می آوردی و هر کجا شریانی آهنک خونخواهی در سر می پروراند تو مهرانگیزترین موسیقی را در ساقه اش تزریق می کردی.
من هرگز ندانستم چه نسبتی میان تو و ماه بود که ماه روزگار خود را در جاری اشکهای شب هنگامت زیبا تر می دید و هرگز ندانستم از کدام کوچه باغ پراز فانوس گذر کردی که در ظلمانی ترین شبهای درد پیام آور روشنای التیام بودی.
و شاید شهر تو همان شهر سارهاست که باآمدنت اندوه غربت ازخاطره ها می رود و بوی مطبوع کلامت همان بوی آشنای وطن است.
هرگاه آیینه های ذهنم خطوط مبهم روزهای کودکی رابازتاب می دهند از شوق شنیدن پژواک لالایی هایت به نوسان می آیند و چه شنیدنی بود زمزمه لالایی هایت وقتی که حلاوت خوابی را در گهواره کودکی می پاشید.
و شنیدنی تر از آن آهنک آشنای انگشتانت آنگاه که با نوازش نتی از آرامش می نواخت و چه دیدنی بود لحظه هایی که دلخوشی هایت را با من تقسیم می کردی و دیدنی تر از آن آسمان آبی چشمانت آنگاه که فوجی از کبوتران سپید سخاوت در آن به پرواز در می آمدند.
من بارها و بارها چراغ شوق را در شبستان چشمهای تو روشن دیدم وقتی که به انتظار نماز محراب را می کاوید و بارها و بارها فراوانی نشاط را در طرح سیمایت جستجو کردم و هر بار جستجوهایم از هم پاشید زیرا کتیبه سخت روزگار تو را با حاشیه ای از رنج تراشیده اند.
هر گاه در ییلاق خاطرات کودکی ام پرسه می زنم به خود می گویم بهتراست کتاب کهن مهربانی هایت را مرور کنم که از سالهای قدیمی دبستان برایم به یادگار مانده است.
و هر گاه غبار بهتی بر دریچه خلوت خانه ام می نشیند به خود می گویم بهتر است پنجره تنهاییم را بر روی سایه روشن یادهایت بگشایم و رواق دل را برای گنجایش یادهایت خانه تکانی کنم.
و حال درنگی کن تا با باران اشک سر بر شانه های شوق نهیم، نزدیک آی تا چهره در آفتاب در کشیم،فرود آی و باغهای بی تاب را باغبانی کن، زیر و بم های پرچین جدایی را برچین، ما از تو به اوج گستردگی، از تو به گستردگی روز ، از تو به روز رهایی رسیده ایم.ک/4 677 شماره 117 ساعت 28:14 تمام انتهای پیام E13.19-28-14
۰ نفر